روان شناسي يا فطرت شناسي؛سايکولوژي خوانده پشيمان



انسان شناسي؛ علم توصيفي يا دستوري


آنچه امروز به نام علم سايکولوژي مطرح است، بيشتر به دنبال هست شناسي انسان بوده و مي خواهد انسان را آنگونه که هست بشناسد. سوال مطرح اين است که آيا روان شناسي يک علم توصيفي است يا يک علم دستوري؟


      پاسخ اين سوال در غرب به صورت هست شناسي انسان مطرح است، ولي در انسان شناسي ديني، مجموعه اي از حدود و بايدها و نبايدها براي او تعريف مي شود و تشويق مي شود در اين مسير مشخص حرکت کند و نسبت به انحراف و فاصله گرفتن از اين مسير، هشدار داده مي شود.


       تعريف هدف به معني ارائه يک چشم انداز بوده و در نتيجه، نيازمند نقشه راه و مأموريتي براي رسيدن به آن چشم انداز و آرمان است. در واقع، آرمان گرايي سبب اميدبخشي به انسان شده و انگيزه تلاش و تحرک به او مي دهد


چشم انداز و مأموريت (ويژن و ميشن)


        نگاه توصيفي به انسان به معني فقدان چشم انداز گرايي و در نظر نگرفتن هدف روشن از انسان است. نداشتن چشم انداز و آرمان، منجر به مرگ معنا و ايجاد پوچي و نااميدي مي شود.


چشم اندازگرايي (آرمان گرايي)


سايکولوژي يک علم تجربي و توصيفي است و بايدها و نبايدها را مطرح نمي کند. لذا، نمي تواند براي انسان اميدبخش باشد.


      در مقابل، روان شناسي، به عنوان يک علم ديني، آرمان گرا بوده و چشم انداز مطلوبي را ارائه مي کند و در مسير دستيابي به آن بايدها و نبايدهايي را مطرح مي کند (حلال و حرام يا واجب و حرام).


دسته بندي اختلالات رواني


اختلالات رواني با توجه به روابط چهارگانه به چهاردسته تقسيم مي شوند:


1- اختلالات مربوط به ارتباط با خود


2- اختلالات مربوط به ارتباط با ديگران


3- اختلالات مربوط به ارتباط با محيط (طبيعت)


4- اختلالات مربوط به ارتباط با خداوند


 


هر يک از اين چهار دسته با توجه به سه بعد عاطفي/هيجاني، شناختي و رفتاري اختلالات مختلف را در بر مي گيرند.


 


اختلالات مربوط به ارتباط با خود


1- بعد عاطفي/هيجاني


- خودشيفتگي




2- بعد شناختي


خودکم بيني


- خودبزرگ بيني (تکبر)


- خودستايي


- بي هويت بودن




3- بعد رفتاري (عملي)


- خودمحوري egocentrism


- خودآزارگري


 


اختلالات مربوط به رابطه با ديگران


1- بعد عاطفي/هيجاني


- نفرت بي مورد


- عشق يک طرفه


- وابستگي عاطفي


- ترس بي مورد


- حسادت


 


2- بعد شناختي


- خودکم بيني


-


3- بعد رفتاري (عملي)


- حق کشي


- همرنگي مخرب


 


اختلالات مربوط به رابطه با محيط (طبيعت)


1- بعد عاطفي/هيجاني


- بي علاقه بودن نسبت به طبيعت


- علاقه افراطي به محيط




2- بعد شناختي


- بي ارزش دانستن محيط




3- بعد رفتاري (عملي)


- اسراف و تبذير


- عدم محافظت از محيط


- نابودي محيط زيست




اختلالات مربوط به رابطه با خداوند



1- بعد عاطفي/هيجاني


- بي علاقه بودن نسبت به خدا


- نفرت




2- بعد شناختي


- خدانشناسي


- شناخت هاي تحريف شده


- ناقص و نيازمند دانستن خداوند




3- بعد رفتاري (عملي)


- بي ايماني


- عدم عبادت خداوند (نماز، روزه، .)


- عدم رعايت حدود الهي


 




توهم سايکوتراپي The Illusion of Psychotherapy


سايکوتراپي؛ راه يا بيراهه


همانگونه که در راهنماي تشخيصي و آماري اختلالات رواني (Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders) آمده است، سايکوتراپي (يا به اصلاح روان درماني) نشانه شناختي است و به ريشه بيماري هاي رواني نمي پردازد. به همين دليل اين نوع درمان، همانند پزشکي مدرن، موقت بوده و برطرف کننده کامل اختلالات نيست. در واقع، دليل اصلي ناکارآمدي سايکوتراپي، سطحي بودن آن و عدم رفع مشکلات به صورت اصولي است.


       براي درمان بيماري هاي رواني، بايد علت هاي بيماري مشخص شده و در درجه اول از آنها پيشگيري شود و در درجه بعد، روش هاي مناسب براي مقابله با آنها انتخاب شود


راهنماي تشخيصي و آماري اختلالات رواني




در کتاب توهم سايکوتراپي The Illusion of Psychotherapy، درمان اختلالات رواني به عنوان يک توهم مطرح شده است. در اين کتاب، بهبود نسبي بيماري، ناشي از گذشت زمان و شرايط خاص زندگي و کنار آمدن فرد دانسته شده و سايکوتراپي نفي مي شود.


 


کتاب توهم سايکوتراپي The Illusion of Psychotherapy


 


درمان واقعي اختلالات رواني نيازمند شناخت دقيق علل اختلال و برخورد ريشه اي با آن است و با برطرف کردن نشانه هاي ظاهري، نمي توان انتظار بهبود واقعي بيماري را انتظار داشت.


        لازم به ذکر است، منظور از اختلالات رواني، دسته بندي DSM نيست يا ICD (the International Statistical Classification of Diseases) اروپايي نيست، چرا که اين دسته بندي ها مبتني بر نشانه شناسي بوده و روابط چهارگانه (ارتباط با خود، ديگران، محيط و ديگران) را به شکل کامل پوشش نمي دهد.


بزرگ ترين بيماري رواني


بزرگترين بيماري رواني کفر و بي ايماني است. کسي که به خداوند ايمان ندارد، دچار مشکلات رواني متعددي است.


از آنجا که واقع بيني و حق طلبي نشانگر سلامت رواني هستند، کسي که از واقعيت و حقيقت فاصله بگيرد دچار بيماري هاي رواني متعددي مي شود که توهم يکي از آنها است.


مي توان براي يافتن بيماري هاي رواني، ملاک هاي سلامت روان را فهرست نمود و در مقابل آن يک يا چند بيماري رواني برشمرد. مثلا واقع بيني يا عدم واقع بيني، حق پذيري يا حق گريزي، خودشناسي يا جهل نسبت به خود، خداشناسي يا خدانشناسي و .


تثليث در سايکولوژي


تثليث به معناي سه گانگي است و منظور از معرفت تثليثي معرفتي است که مبتني بر سه گزاره مجزا شکل گرفته است و وحدت معنا و يکپارچگي و توحيد معرفتي ايجاد نمي کند. اين امر را به وضوح مي توان در تثليث مسيحيت تحريف شده مشاهده نمود. يعني در کنار خداي خالق، دو خداي ديگر قرار دادن و براي او شريک قائل شدن.


در قرآن تثليث نسبت به خداوند و شرک ورزي شديدا نهي شده است (لاتقولوا ثلاثه) و به عنوان يک ظلم عظيم تلقي مي شود (ان الشرک لظلم عظيم). به همين شکل، شرک در معرفت نيز مورد نهي قرار گرفته و بايد از آن پرهيز شود (معرفت شرک آلود به جاي معرفت توحيدي).




لا تقولوا ثلاثه (نگوييد سه تا)


نگوييد سه تا (تثليث)


يا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيمَ وَرُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَلَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ انْتَهُوا خَيرًا لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَنْ يكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ (سوره نساء، آيه 171)






شرک؛ ظلم عظيم


شرک؛ ظلم عظيم



وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ يعِظُهُ يا بُنَي لَا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ (سوره لقمان، آيه 13)




تثليث (سه گانگي) در مسيحيت


تثليث نسبت به خداوند در مسيحيت (شريک قائل شدن براي خداوند)








 


تثليث (سه گانگي)


تثليث در مسيحيت (پدر، پسر، روح القدس)








تثليث (سه گانگي)


تثليث در مسيحيت (پدر، پسر، روح القدس)




 


 


تثليث در مسيحيت، مصر باستان و هند


تثليث در مسيحيت، مصر باستان و هند


 


تثليث در مصر، يونان، هند و مسيحيت



تثليث در مصر، يونان، هند و مسيحيت


 


 


 


علوم انساني غربي بر اساس تثليث شکل گرفته و شرک را در حوزه هاي مختلف تسري داده است. در سايکولوژي نظريه فرويد به روشني تثليث نسبت به ماهيت انسان است و با ناديده گرفتن فطرت يکپارچه انسان، شخصيت انسان را به 3 بخش تقسيم مي کند و بخش ايد يا غريزه حيواني را در جايگاه برتر نسبت به دو بعد ديگر يعني ايگو و سوپرايگو تلقي مي کند!


تثليث در نگاه فرويد:


1- ايد (نهاد يا غريزه) ID


2- ايگو (من) Ego


3- سوپرايگو (من برتر)Superego


 




 


تثليث در نظريه فرويد (ايد، ايگو، سوپرايگو)


تثليث در نظريه فرويد (ايد، ايگو، سوپرايگو) و اسکينر (انتخاب طبيعي، رفتاري، کلامي)





 


تثليث در نظريه فرويد


تثليث در نظريه فرويد (ايد، ايگو، سوپرايگو)






تثليث در حقوق (قواي سه گانه مونتسکيو)


 


تثليث در مورد خداوند و نظريه تثليثي مونتسکيو در قواي سه گانه (مجريه، مقننه، قضائيه)


از آنجا که سايکولوژي از فلسفه و فيزيولوژي نشأت گرفته است، بررسي فلسفي و تأثيرات آن بر سايکولوژي حائز اهميت است. تثليث و معرفت شرک آلود در فلسفه نيز رسوخ کرده و سبب مخدوش شدن فهم شده است.


 


تثليث يوناني و مصري و درخت فلسفه


تثليث يوناني و مصري و درخت فلسفه




مثلا نظريه هگل در مورد تز، آنتي تز و سنتز به عنوان يک تثليث در معرفت و فهم مطرح است.


تثليث در نظريه هگل (تز، آنتي تز، سنتز)


تثليث در نظريه هگل (تز، آنتي تز، سنتز)


 





تثليث در نظريه هگل 


تثليث در نظريه هگل (تز، آنتي تز، سنتز)




سايکولوژيست هاي بدکردار (2)



از آنجا که سايکولوژي ريشه در فلسفه و انديشه هاي فيلسوفان دارد، لازم است براي فهم دقيق سايکولوژي و نظريات آن، با فيلسوفان تأثير گذار و انديشه هاي آنها آشنا شويم.






ديويد هيوم (David Hume) ‏ (7 مه 1711–25 اوت 1776: ملحد



هيوم از فيلسوفان اسکاتلندي و از پيشروان مکتب تجربه گرايي بود. تقريباً همه فيلسوفان بر اين اتفاق نظر دارند که او بزرگ‌ترين فيلسوف تاريخ بريتانيا و مکتب تجربه‌گرايي بوده‌است. زماني که به الحاد متهم شد گفت: بايد بگويم که کفر خود را مي‌پذيرم (فلسفه به زبان آدميزاد، فصل تاريخ فلسفه آشنايي با هيوم(hume in 90 minutes) ترجمه شهرام حمزه‌اي نويسنده: پل استراترن (از استادان رياضي يکي از دانشگاه بريتانيا)، چاپ علامه حلي، چاپ1390)



در کتاب تاريخ تمدن ويل دورانت درباره مرگ هيوم آمده‌است:



       در آستانه مرگ هيوم، بازول با سماجت پرسيد که آيا اکنون به زندگي ديگر اعتقاد دارد؟ هيوم پاسخ داد: انديشه‌اي نابخردانه‌تر از ابديت انسان نمي‌شناسم. بازول مداومت کرد و بازپرسيد که آيا اعتقاد به زندگي اخروي دلخوش‌کننده نيست؟ هيوم پاسخ داد: ابداً، بسيار اندوه بار است. اين بار زنش نزد او آمد و خواهش کرد به خدا معتقد شود او را به شوخي از سر باز کرد. بارها اين کار تکرار شد و هيوم امتناع کرد؛ چند لحظه بعد درگذشت.



      قبول نکردن دين و سرباز زدن از پذيرفتن عقايد ديني اوايل (زمان پيغمبران) معمولاً به خاطر توجيه ناپذير بودن يا مسخره بودن معجزات بوده‌است، اما امروزه گمان نمي‌کنم که شخص خردمندي بتواند حتي يک دليل مناسب براي توجيه دين داشته باشد (The philosophical works of david hume Edinburgh, United Kingdom edited by william tait printed in London)



     در کتاب مقدس تناقضات زيادي وجود داشته‌است. يکي از دلايل آن تجزيه? آن پس از مرگ مسيح و بازنويسي آن توسط تعداد زيادي از انسان‌ها (حواريون) است. اما مسئله اصلي اين نيست؛ وقتي يک حس قوي براي انسان وجود دارد، انسان آن را رها نمي‌کند و دنبال حس ضعيف تر مثلاً آثار باستاني و تاريخي نمي‌رود يا کتب مقدس که سرشار از تعارض و تناقض هم هستند؛ لذا توقع مذاهب از من براي پيروي از آنها، بسيار خودخواهانه و غير محترمانه است و من تنها راه را براي رستگاري ام «آموزش بر مبناي خرد و شواهد» مي‌دانم تا به واسطه? آن سلطه? خرافات را از زندگي ام براي هميشه برچينم و خاتمه دهم.



       اگر به تاريخ بشر بنگريم «قانون» چيزي متغير بوده‌است. هرچند ترم‌هاي ثابت هم در آن وجود داشته که آن را کنترل کرده‌است. اما اوضاع وخيم تجاري، جنگ يا مذاهب متغير در کشورها، آب و هوا و مخصوصاً اخلاق حاکم بر اکثريت مردم، همه و همه باعث تغيير قوانين شده‌اند.



       هيوم در کتاب تاريخ طبيعي دين، منشأ پيدايش توحيد در ميان بشر را «عقل» و پيدايش شرک را ناشي از «ترس» (و برخي ديگر از غرايز) مي‌داند (http://alavisereshki.ir/portal.aspx?PID=71253&CULTCURE=Persian&PageSize=1&PageIndex=1&CASEID=54701)



هيوم بر کانت تأثير بسياري گذاشت. اين جمله معروف کانت نشانگر اين تأثير عميق است: هيوم من را از خواب جزم انديشم بيدار کرد.


استاد شيطان


مطابق روابط چهارگانه، هر فرد درگير 4 نوع رابطه است. نوع تعامل فرد و انتخابي که در اين روابط چهارگانه يعني رابطه با خود، ديگران، محيط و خداوند، شخصيت و هويت او را شکل مي دهد.




روابط چهارگانه انسان


روابط چهارگانه انسان




     انسان با طي مراحل رشد، از روابط سطح پائين عبور کرده و به بالاترين سطح رابطه يعني رابطه با خداوند مي رسد. کسي که در روابط سطح پائين متوقف شود و آن را محور تعاملات و انتخاب هاي خود قرار دهد، به رشد مطلوب دست نخواهد يافت.


     انسان در ارتباط با خود، از سه بعد بينش و گرايش و کنش به ترتيب به خودشناسي، حب نفس و صيانت از نفس مي پردازد. توقف در خود منجر به خودمحوري شده و مانع از حرکت فرد به سمت رشد و کمال مطلوب مي شود.


     سايکولوژي با ناديده گرفتن ارتباط با خداوند و تمرکز بر فرد و تقويت خودمحوري او، باعث توقف رشد شده و انحراف شديدي در زندگي ايجاد مي کند.


     در سريال لوسيفر (Lucifer)، ليندا مارتين به عنوان يک سايکولوژيست به تحليل لوسيفر (شيطان بزرگ) مي پردازد و او را براي رسيدن به احساسات خود هدايت و راهنمايي مي کند.




سريال لوسيفر (Lucifer)


سريال لوسيفر (Lucifer)


 


ليندا، استاد لوسيفر


ليندا و کشف خواسته هاي دروني لوسيفر


 


در اين سريال، به نوعي ليندا، استاد شيطان تلقي مي شود و با تمرکز بر لوسيفر خواسته هاي دروني او را کشف مي کند و به او کمک مي کند به احساسات دروني خود پي برده و آنها را ء کند.


 


ليندا، استاد لوسيفر


ليندا مارتين (سايکولوژيست) در حال مشاوره دادن به لوسيفر (شيطان)


 


ليندا، استاد لوسيفر


ليندا مارتين در آغوش شيطان


 


ليندا مارتين به عنوان يک سايکولوژيست، به شيطان درس مي دهد يعني يک سايکولوژيست استاد شيطان است. زيرا، وظيفه او کشف اميال دروني لوسيفر و کمک به او جهت درک احساسات خود است. در واقع، از آنجا که سايکولوژي يک علم توصيفي است نه دستوري، به دنبال هست شناسي است (درک احساسات) و به هستي شناسي و جهت دهي به انسان (کنترل احساسات) نمي پردازد.


       به دليل توصيفي بودن سايکولوژي، خود سايکولوژيست هم کنترل دروني (تقوا) را ملاک قرار نمي دهد و اميال شخصي و غريزي را در کار خود دخالت مي دهد. در اين سريال، ليندا مارتين توسط لوسيفر اغوا شده و با او رابطه برقرار مي کند. گرچه در سايکولوژي قوانيني وضع شده که توصيه مي کند سايکولوژِيست ها با مراجعين خود ارتباط خارج از چهارچوب و شخصي نداشته باشند، ولي به دليل عدم توجه به کنترل دروني و همچنين، کنترل بيروني چنين اصولي به سادگي نقض مي شود. اينکه ليندا مارتين در حضور ديگران و پليس، به دنبال رابطه نامشروع با لوسيفر است، نشانگر فقدان کنترل بيروني است.


      سايکولوژيستي که خودش به رشد نرسيده و با ظاهر و پوششي نامناسب به دنبال جلب توجه ديگران است و يا به هنجارهاي مطلوب اجتماعي باور ندارد و فاقد رفتار معقول است، چگونه مي تواند باعث رشد و هدايت ديگران شود.


      در سايکولوژي هدف رضايت فرد است (فردمحوري) و توجهي به روابط چهارگانه و رضايت خداوند نمي شود. فقدان جهت گيري مناسب باعث مي شود انسان دچار ايستايي و رکود در تفکر شده و به دنبال هدف هاي واقعي و بزرگ نباشد و بيشتر به دنبال کشف احساسات و جلب رضايت دروني و غريزي باشد و در واقع، گرفتار هدف هاي پست و سطح پائين شود.


      در جامعه اي که سايکولوژيست ارزشمند تلقي مي شود و رضايت فردي (غريزي) و کشف احساسات و اميال دروني موضوعيت پيدا مي کند، حرکت فرد به سمت رشد و کمال به مثابه شنا کردن برخلاف جريان آب بسيار دشوار است. اين جامعه بيمار در برابر اميال و خواسته ها و رفتارهاي نادرست افراد بازدارندگي ندارد و باعث انحراف و نابودي افراد مي شود. همانگونه که بدن سالم، غذاي آلوده را غي کرده و بيرون مي ريزد، جامعه سالم هم آلودگي ها و انحرافات را کنار زده و مانع از آنها مي شود. وقتي بخش هاي مختلف جامعه مانند دانشگاه ها و مراکز علمي، حوزه هاي علميه، پليس و بالاتر از همه، خود مردم در برابر انحرافات بي تفاوت باشند و به دنبال اصلاح شرايط نباشند، مي توان گفت جامعه بيمار است.


       اگر در جامعه اي، روابط نامشروع جرم نباشد (کنترل بيروني) و افراد به دليل نداشتن کنترل دروني (تقوا) بر اساس اميال غريزي خود آزادانه و بدون چهارچوب منطقي، درگير اين روابط شوند، آن جامعه از مسير اصلي خود منحرف شده و دچار افول و نابودي خواهد شد. وقتي ليندا مارتين در حضور پليس به عنوان کنترل بيروني و فردي که از طرف جامعه براي برقراري نظم و امنيت و بقاي جامعه انتخاب شده است، نسبت به رابطه نامشروع با لوسيفر ابراز تمايل مي کند، يعني کنترل دروني و بيروني در اين جامعه از بين رفته و محکوم به نابودي است.


      اگر در سايکولوژي هدف اين باشد که آنچه را که هستيم بپذيريم و خودمان باشيم، داشتن آرمان و هدف متعالي منتفي مي شود. چنين علمي که دنبال هست شناسي است نه هستي شناسي و بايدشناسي، نابود کننده آرمان هاي بلند انساني تلقي مي شود. در واقع، مي توان گفت سايکولوژي، مرگ آرمان گرايي و ارزش گرايي را رقم مي زند. همانگونه که نيچه جمله معروف «خدا مرد» را در مورد جامعه سکولار و خداگريز غربي به کار مي برد، در مورد جامعه مروج و معتقد به سايکولوژي، جمله «آرمان گرايي مرد» صدق مي کند. يعني، جامعه مشغول اميال نفساني و شهواني و سطح پائين حيواني است و ارزش ها و آرمان ها به محاق رفته اند.


      علمي که انسان را در تمايلات روزمره خلاصه مي کند و به دنبال کشف خواسته هاي دروني (غريزي) و احساسات او است، چگونه مي تواند طرفدار ارزش ها و آرمان هاي والاي غيرمادي باشد؟ آيا چنين علمي علم مفيد است يا علم غيرمفيد (لاينفع). سايکولوژي مبتني بر انسان شناسي مادي و غريزي، در همان ماديات و غرايز سطح پائين متوقف مي شود و مانع از حرکت و رشد انسان مي شود.


     اگر هنجار و ملاک جامعه، اصالت احساسات فرد و رضايت شخصي (و غريزي) او باشد، جامعه ليبرال (اباحه گر) رقم مي خورد و ارزش ها و آرمان هاي بلند به فراموشي سپرده مي شوند. نتيجه انسان شناسي مادي (مبتني بر حواس ظاهري و احساسات و اميال غريزي) و انسان محور (و عدم توجه به خداوند و جهت گيري سطح بالا و متعالي) را مي توان در غرب مشاهده کرد که خانواده تک والدي شده و بيش از نيمي از افراد زاده هستند و از نعمت خانواده مطلوب محرومند.


انسان حيوان نيست


گرچه ممکن است انسان داراي اشتراکاتي با حيوانات داشته باشد، ولي انسان حيوان نيست. تلقي حيواني از انسان، ناشي از نگاه ماده گرايانه به حقيقت انسان و محدود کردن او به ماده است. در حالي که انسان، فراتر از جسم، داراي روحي ماورائي و غيرمادي است که حقيقت اصلي وجود او را تشکيل مي دهد.


    در نگاه غرب، انسان نوعي حيوان است و در چهارچوب مادي مورد مطالعه قرار مي گيرد. در اين نگرش، حيوانات نيز داراي ذهن و ذهنيت هستند و مطالعه آنها در حيطه سايکولوژي انجام مي گيرد. آنچه در اينجا مطرح است، صرف تلقي ذهن براي حيوانات نيست، بلکه تعميم نتايج مربوط به مطالعه حيوانات به انسان و حيوان تلقي کردن انسان مورد انتقاد است.


 


The Mentality of Apes


کتاب «ذهنيت ميمون ها» نوشته ولفگانگ کهلر


 


     انسان علاوه بر ذهن، داراي روح و فطرت است و از اين بعد، فراتر از يک حيوان بوده و قابليت هاي بسيار بالاتري دارد. علم سايکولوژي انسان شناسي را زيرمجموعه حيوان شناسي تلقي مي کند و يافته هاي مربوط به حيوانات را به انسان تعميم مي دهد. در حالي که حيوانات فاقد روح معنوي و فطرت و نفس و اراده آگاهانه هستند، انسان ها داراي نفسي هستند که با اراده آنها شکل مي گيرد و فراتر از غرايزي مانند خشم و شهوت عمل مي کند. عملکرد حيوان بر اساس غرايزش رقم مي خورد، در حالي که انسان داراي قدرت انتخاب است و بر اساس اراده عمل مي کند و اين انتخاب باعث ساخته شدن و شکل گرفتن نفس او مي شود.


      انسان شناسي غربي، انسان را حيواني مي داند که تحت کنترل غرايزش قرار دارد. مثلاً به نظر فرويد غرايز شهوت و خشم بر انسان حاکم هستند و انسان حيواني غيرمنطقي و در واقع، حيوان غيرقابل اعتماد است.


 


سايکولوژيست هاي رواني

دانشمندان بي خدا يا دانشمندان آتئيست دانشمنداني هستند که به وجود خدا اعتقاد ندارند. بي خدايي به معناي عدم باور به وجود خداست. طبق پرسشي از دانشمندان آکادمي ملي علوم آمريکا، 72 درصد دانشمندان به وجود خدا باور نداشتند. 20 درصد خود را ندانم‌گرا توصيف کرده و 7 درصد نيز به وجود خدا باور داشتند.



دانشمندان ملحد (ساينتيست هاي کافر)


ساينتيست هاي ملحد





Larson, Edward J.; Larry Witham (1998). "Leading scientists still reject God". Nature. Macmillan Publishers Ltd. 394 (6691): 313–4. doi:10.1038/28478. PMID 9690462. Archived from the original on 2014-03-01



طبق گزارشي از رومه? ديلي ميل افراد بي اعتقاد به وجود خدا از هوشمندي بيشتري نسبت به باورمندان برخوردارند اگر چه که تعداد مبتلايان به سايکوپاتي در افراد خداناباور بيشتر است



ملحدان رواني (کافران رواني)


 ملحدان رواني



Colin Fernandez; Sarah Griffiths. "Atheists are more likely to be psychopaths, study claims". Mail Online. Dailymail. Retrieved 23 March 2016. However, believers aren"t spared criticism - the study also found that religious people are less intelligent than their non-believing counterparts



از آنجا که بزرگترين بيماري رواني، کفر و بي ايماني است، بسياري از سايکولوژيست ها بيمار رواني هستند. برخي از سايکولوژيست هاي رواني عبارتند از: ريموند کتل، زيگموند فرويد، ايوان پاولف، اسکينر، آلبرت اليس، هانس آيزنک، گوستاو فخنر، اريش فروم، استنلي هال، ملاني کلاين، ژاک لاکان، آبراهام مزلو، استيون پينکر، ويلهلم رايش، کارل راجرز، هربرت سيمون







سايکولوژيست هاي رواني





 





سايکولوژيست هاي ملحد





 

انسان حيوان نيست


گرچه ممکن است انسان داراي اشتراکاتي با حيوانات داشته باشد، ولي انسان حيوان نيست. تلقي حيواني از انسان، ناشي از نگاه ماده گرايانه به حقيقت انسان و محدود کردن او به ماده است. در حالي که انسان، فراتر از جسم، داراي روحي ماورائي و غيرمادي است که حقيقت اصلي وجود او را تشکيل مي دهد.


     انسان موجود پيچيده اي است و با ساير جانداران اشتراکاتي دارد. نمي توان به صرف اينکه انسان به نوعي با حيوانات وجه تشابه دارد، او را حيوان دانست.


 


طبقه بندي موجودات زنده


طبقه بندي موجودات زنده


 


    انسان همانند گياه صدر، همانند حيوان صدر و شغاف، همانند جن صدر و شغاف و قلب و همانند ملک فؤاد دارد، ولي هيچ يک از موجودات ديگر نيست. انسان ترکيبي از چهار مؤلفه صدر و شغاف و قلب و فؤاد است و بر اساس انتخاب و اراده و عمل خود، نفس خود را مي سازد. انسان مي توانند با رفتار مطلوب از ملک و فرشته هم فراتر رفته و جايگاه بالاتري پيدا کند و مي تواند به نوعي زندگي کند که از حيوان هم گمراه تر و بي ارزش تر شود.


     اين امر را مي توان با مثال کيک و ترکيبات آن به روشني دريافت. بدين معني که کيک از اجزاء مختلفي مانند آرد، شير، شکر و . تشکيل شده است، ولي هيچ يک از آنها نيست. يعني کيکي که از ترکيبات مختلف ايجاد شده، ديگر آرد يا شير يا شکر نيست و ماهيت متفاوت و مستقلي پيدا کرده است و فقط مي توان گفت کيک، کيک است. اين نکته در مورد انسان نيز صدق مي کند و بايد گفت، انسان، انسان است نه حيوان و گياه و جن و ملک.




کيک


    کيک




مواد اوليه کيک


مواد اوليه کيک


 


     نگاه تک بعدي به انسان و متمرکز شدن بر اشتراکات او با حيوانات، باعث شده است در نگاه غرب، انسان نوعي حيوان تلقي شود و تنها در چهارچوب مادي مورد مطالعه قرار گيرد. در اين نگرش، حيوانات نيز داراي ذهن و ذهنيت هستند و مطالعه آنها در حيطه سايکولوژي انجام مي گيرد. آنچه در اينجا مطرح است، صرف تلقي ذهن براي حيوانات نيست، بلکه تعميم نتايج مربوط به مطالعه حيوانات به انسان و حيوان تلقي کردن انسان مورد انتقاد است.


 


The Mentality of Apes


کتاب «ذهنيت ميمون ها» نوشته ولفگانگ کهلر


 


     انسان علاوه بر ذهن، داراي روح و فطرت است و از اين بعد، فراتر از يک حيوان بوده و قابليت هاي بسيار بالاتري دارد. علم سايکولوژي انسان شناسي را زيرمجموعه حيوان شناسي تلقي مي کند و يافته هاي مربوط به حيوانات را به انسان تعميم مي دهد. در حالي که حيوانات فاقد روح معنوي و فطرت و نفس و اراده آگاهانه هستند، انسان ها داراي نفسي هستند که با اراده آنها شکل مي گيرد و فراتر از غرايزي مانند خشم و شهوت عمل مي کند. عملکرد حيوان بر اساس غرايزش رقم مي خورد، در حالي که انسان داراي قدرت انتخاب است و بر اساس اراده عمل مي کند و اين انتخاب باعث ساخته شدن و شکل گرفتن نفس او مي شود.


      انسان شناسي غربي، انسان را حيواني مي داند که تحت کنترل غرايزش قرار دارد. مثلاً به نظر فرويد غرايز شهوت و خشم بر انسان حاکم هستند و انسان حيواني غيرمنطقي و در واقع، حيوان غيرقابل اعتماد است.


 


انسان شناسي؛ علم توصيفي يا دستوري



آنچه امروز به نام علم سايکولوژي مطرح است، بيشتر به دنبال هست شناسي انسان بوده و مي خواهد انسان را آنگونه که هست بشناسد. سوال مطرح اين است که آيا روان شناسي يک علم توصيفي است يا يک علم دستوري؟



      پاسخ اين سوال در غرب به صورت هست شناسي انسان مطرح است، ولي در انسان شناسي ديني، مجموعه اي از حدود و بايدها و نبايدها براي او تعريف مي شود و تشويق مي شود در اين مسير مشخص حرکت کند و نسبت به انحراف و فاصله گرفتن از اين مسير، هشدار داده مي شود.



       تعريف هدف به معني ارائه يک چشم انداز بوده و در نتيجه، نيازمند نقشه راه و مأموريتي براي رسيدن به آن چشم انداز و آرمان است. در واقع، آرمان گرايي سبب اميدبخشي به انسان شده و انگيزه تلاش و تحرک به او مي دهد.





چشم انداز و مأموريت (ويژن و ميشن)



       


نگاه توصيفي به انسان به معني فقدان چشم انداز گرايي و در نظر نگرفتن هدف روشن از انسان است. نداشتن چشم انداز و آرمان، منجر به مرگ معنا و ايجاد پوچي و نااميدي مي شود.





چشم اندازگرايي (آرمان گرايي)



 


سايکولوژي يک علم تجربي و توصيفي است و بايدها و نبايدها را مطرح نمي کند. لذا، نمي تواند براي انسان اميدبخش باشد.



      در مقابل، روان شناسي، به عنوان يک علم ديني، آرمان گرا بوده و چشم انداز مطلوبي را ارائه مي کند و در مسير دستيابي به آن بايدها و نبايدهايي را مطرح مي کند (حلال و حرام يا واجب و حرام).


دسته بندي اختلالات رواني


اختلالات رواني با توجه به روابط چهارگانه به چهاردسته تقسيم مي شوند:


1- اختلالات مربوط به ارتباط با خود


2- اختلالات مربوط به ارتباط با ديگران


3- اختلالات مربوط به ارتباط با محيط (طبيعت)


4- اختلالات مربوط به ارتباط با خداوند


 


هر يک از اين چهار دسته با توجه به سه بعد عاطفي/هيجاني، شناختي و رفتاري اختلالات مختلف را در بر مي گيرند.


 


اختلالات مربوط به ارتباط با خود


1- بعد عاطفي/هيجاني


- خودشيفتگي


- نفرت از خود




2- بعد شناختي


خودکم بيني


- خودبزرگ بيني (تکبر)


- خودستايي


- بي هويت بودن




3- بعد رفتاري (عملي)


- خودمحوري egocentrism


- خودآزارگري


 


اختلالات مربوط به رابطه با ديگران


1- بعد عاطفي/هيجاني


- نفرت بي مورد



- عشق يک طرفه



- وابستگي عاطفي



- ترس بي مورد


- حسادت


 


2- بعد شناختي


- خودکم بيني


- عدم وظيفه شناسي




3- بعد رفتاري (عملي)


- حق کشي


- همرنگي مخرب


 


اختلالات مربوط به رابطه با محيط (طبيعت)


1- بعد عاطفي/هيجاني


- بي علاقه بودن نسبت به طبيعت



- علاقه افراطي به محيط




2- بعد شناختي


- بي ارزش دانستن محيط




3- بعد رفتاري (عملي)


- اسراف و تبذير



- عدم محافظت از محيط



- نابودي محيط زيست




اختلالات مربوط به رابطه با خداوند


- کفر و بي ايماني (عدم ايمان به خداوند)


- شرک


 - ناشکري



1- بعد عاطفي/هيجاني


- بي علاقه بودن نسبت به خدا



- نفرت




2- بعد شناختي


- فقدان خداشناسي



- شناخت هاي تحريف شده



- نيازمند دانستن خداوند


- اعتقاد به خداي ساعت ساز




3- بعد رفتاري (عملي)


- عدم عبادت خداوند


- انجام ندادن تکاليف شرعي (نماز، روزه، .)


- عدم رعايت حدود الهي


 




بهداشت بدن (تندرستي) و سلامت روان


بهداشت بدن به دنبال نگهداري وضعيت بدن در حالت بهينه است تا اعضاي مختلف بدن کارکرد مطلوب را داشته باشند. در مقابل، سلامت روان، مربوط به حوزه روان بوده و فراتر از بدن قرار دارد. سلامت روان به حوزه هايي مانند هدف زندگي، جهان بيني و اعتقادات افراد مي پردازد و در حيطه بدن قرار ندارد.


    مسئوليت بهداشت بدن و تندرستي افراد، وزارت بهداشت است، در حالي که مسئول سلامت روان، به شکل مستقيم يا غيرمستقيم همه مسئولين تلقي مي شوند و نمي توان وزارت بهداشت (بدن) را به تنهايي مسئول آن دانست.


    نکته مهم اينکه، جايگاه وزارت سلامت روان در جامعه به شدت خالي است و براي ارتقاء سلامت روان جامعه، يک امر ضروري است.


    وزير بهداشت (بدن) معتقد است نوحه خواني و روضه خواني باعث افسردگي مي شود! در حالي که عکس اين مسأله صادق است، يعني افرادي که از ائمه الگو مي گيرند و معصومين و ائمه را که مظهر حق طلبي، هدفمندي، اميدواري، شجاعت و سلامت روان هستند، سرمشق زندگي خود قرار مي دهند، از سلامت روان بيشتري برخوردارند.




وزير بهداشت: نوحه خواني باعث افسردگي مي شود


 


    اين امر به دليل خلأ کمبود وزارت سلامت روان است، تا کسي که متخصص سلامت روان است در مورد آن اظهار نظر کند و باعث ارتقاء سلامت روان جامعه شود.


بهداشت بدن (تندرستي) و سلامت روان


بهداشت بدن به دنبال نگهداري وضعيت بدن در حالت بهينه است تا اعضاي مختلف بدن کارکرد مطلوب را داشته باشند. در مقابل، سلامت روان، مربوط به حوزه روان بوده و فراتر از بدن قرار دارد. سلامت روان به حوزه هايي مانند هدف زندگي، جهان بيني و اعتقادات افراد مي پردازد و در حيطه بدن قرار ندارد.


    مسئوليت بهداشت بدن و تندرستي افراد، وزارت بهداشت است، در حالي که مسئول سلامت روان، به شکل مستقيم يا غيرمستقيم همه مسئولين تلقي مي شوند و نمي توان وزارت بهداشت (بدن) را به تنهايي مسئول آن دانست.


    نکته مهم اينکه، جايگاه وزارت سلامت روان در جامعه به شدت خالي است و براي ارتقاء سلامت روان جامعه، يک امر ضروري است.


    وزير بهداشت (بدن) معتقد است نوحه خواني و روضه خواني باعث افسردگي مي شود! در حالي که عکس اين مسأله صادق است، يعني افرادي که از ائمه الگو مي گيرند و معصومين و ائمه را که مظهر حق طلبي، هدفمندي، اميدواري، شجاعت و سلامت روان هستند، سرمشق زندگي خود قرار مي دهند، از سلامت روان بيشتري برخوردارند.




وزير بهداشت: نوحه خواني باعث افسردگي مي شود


 


    اين امر به دليل فقدان وزارت سلامت روان و متخصصان مربوط به آن است. متخصص سلامت روان و کسي که از سلامت روان آگاهي دارد، مي تواند در مورد آن اظهار نظر کند و باعث ارتقاء سلامت روان جامعه شود.


خودشناسي براي خداشناسي


يکي از راه هاي خودشناسي، شناخت خود در حوزه هاي مختلف صدر، شغاف، قلب و فؤاد است. بدين معني که در بخش صدر بدانيم غم و شادي ما در چه راستايي است، در بخش شغاف حب و بغض ما به چه دليلي ايجاد مي شود، در بخش قلب تفکر و تعقل در ما چگونه صورت مي گيرد و آيا به سمت حق است يا منافع شخصي و هوا و هوس و در نهايت، در بخش فؤاد، آيا فواد ما فراغ است و مي توانيم به رؤيت حق بپردازيم، يا اينکه فؤادمان اشغال است و دچار کوري شده است.




انسان شناسي (لايه هاي فطرت)


انسان شناسي در قرآن




بر اساس انسان شناسي قرآني، فطرت انسان که داراي 4 لايه صدر و شغاف و قلب و فؤاد است، بايد در شرايط مناسب قرار داشته باشند. يعني:




در ساحت صدر، حالت شادي و غم، دلتنگي و گشايش خاطر و بيم و اميد انسان بر اساس جهت گيري نسبت به خداوند شکل بگيرد و مشکلات و مسائل روزمره در او تغيير ايجاد نکند. بدين معني که براي خداوند غمگين يا شادمان شويم، براي خداوند دچار دلتنگي و گشايش خاطر گرديم و بيم و اميد ما نيز براي خداوند باشد و به ديگران اميد نبنديم و از ديگران نترسيم.


 


در ساحت شغاف، حالت دوست داشتن و نفرت ما براي خدا باشد و محبت و نفرت ما بر اساس جهت گيري به سمت خداوند شکل بگيرد. يعني به خاطر خداوند کسي يا چيزي را دوست بداريم (تولي) و به خاطر خداوند از کسي يا چيزي متنفر باشيم (تبري). انسان رشد يافته، حب و بغض خود را به درستي مديريت مي کند و در راستاي اهداف و ارزش هاي بلند الهي قرار مي دهد.


 


در ساحت قلب، با ايمان به خداوند حالت سلامت محقق شود و دچار مرض قلب نباشيم. در واقع کسي از لحاظ رواني سالم است و سلامت روان در او وجود دارد که داراي ايمان باشد (مؤمن) و کسي که فاقد ايمان بوده و دچار کفر است، بيمار رواني تلقي مي شود.


 


در ساحت فؤاد، حالت حق بيني و حق طلبي در فؤاد او وجود داشته باشد و بتواند حق را ببيند. بدين معني که چشم دل او به وسيله باطل اشغال نشده باشد و کور نباشد.


 


کسي که ساحت هاي مختلف وجود خود را کنترل کرده و در جهت مناسب قرار دهد، به ترتيب تبديل به يک مسلم، مونس، مؤمن و موقن و در نهايت موقظ و محسن مي شود. يعني در وهله اول صدرش تسليم غم و شادي مثبت مي شود، در مرحله بعد با محبت خداوند انس مي گيرد و از دشمنان خداوند متنفر مي شود، در گام بعدي با تفکر و تعقل به ايمان دست يافته و مؤمن مي شود و به يقين مي رسد و در مرحه آخر حق و حقيقت را با چشم دل مي بيند و با احسان کردن به محسن تبديل مي شود.


 


انسان شناسي در قرآن


انسان شناسي در قرآن




بهداشت بدن (تندرستي) و سلامت روان


بهداشت بدن به دنبال نگهداري وضعيت بدن در حالت بهينه است تا اعضاي مختلف بدن کارکرد مطلوب را داشته باشند. در مقابل، سلامت روان، مربوط به حوزه روان بوده و فراتر از بدن قرار دارد. سلامت روان به حوزه هايي مانند هدف زندگي، جهان بيني و اعتقادات افراد مي پردازد و در حيطه بدن قرار ندارد.


    مسئوليت بهداشت بدن و تندرستي افراد، وزارت بهداشت است، در حالي که مسئول سلامت روان، به شکل مستقيم يا غيرمستقيم همه مسئولين تلقي مي شوند و نمي توان وزارت بهداشت (بدن) را به تنهايي مسئول آن دانست.


    نکته مهم اينکه، جايگاه وزارت سلامت روان در جامعه به شدت خالي است و براي ارتقاء سلامت روان جامعه، يک امر ضروري است.


    وزير بهداشت (بدن) معتقد است نوحه خواني و روضه خواني باعث افسردگي مي شود! در حالي که عکس اين مسأله صادق است، يعني افرادي که از ائمه الگو مي گيرند و معصومين و ائمه را که مظهر حق طلبي، هدفمندي، اميدواري، شجاعت و سلامت روان هستند، سرمشق زندگي خود قرار مي دهند، از سلامت روان بيشتري برخوردارند.




وزير بهداشت: نوحه خواني باعث افسردگي مي شود


وزير بهداشت: همه روزها را تبديل به نوحه خواني و روضه خواني کردن اشتباه است


 


    اين امر به دليل فقدان وزارت سلامت روان و متخصصان مربوط به آن است. متخصص سلامت روان و کسي که از سلامت روان آگاهي دارد، مي تواند در مورد آن اظهار نظر کند و باعث ارتقاء سلامت روان جامعه شود.


آشنايي با سايکولوژيست ها: ويليام جيمز




تغيير رشته هاي مکرر


ويليام جيمز در نيويورک در يک خانواده سرشناس و ثروتمند متولد شد. او در 18 سالگي تصميم گرفت هنرپيشه شود، ولي پس از 6 ماه کار در کارگاه هنري ويليام هانت نقاش، متوجه شد فاقد چنين استعدادي است. پس در هاروارد در رشته شيمي ثبت نام کرد. او در وضع وخيم روان رنجوري قرار گرفت و اين وضع بيشتر عمر با او همراه بود. به دليل کارهاي زياد آزمايشگاهي، علاقه خود را به شيمي را کنار گذاشت و وارد دانشکده پزشکي شد. ولي متوجه شد به استثناي راحي که در آن بعضي وقتها کار مثبتي انجام مي شود، در پزشکي حيله و فريب بسيار است. يک پزشک بيشتر از هر چيز ديگري به وسيله تأثير اخلاقي حضورش بر بالين بيمار و خانواده توفيق کسب مي کند و براي اين کار از آنها پول هم دريافت مي کند (نقل شده در کتاب الن، 1967، ص 98)




     جيمز تحصيلات پزشکيش را ترک کرد تا به يک جانورشناس در سفر اکتشافيش به برزيل کمک کند. ولي نتوانست دقت لازم را براي جمع آوري و طبقه بندي يا توانمندي هاي جسماني لازم براي کار ميداني را تحمل کند. او نوشت «من بيشتر براي انديشيدن و کارهاي نظري ساخته شده ام تا يک زندگي فعال» (نقش شده در کتاب لوئيز، 1991، ص 174).




    وي با بي ميلي تحصيلات پزشکي خود را پي گرفت، زيرا هيچ چيز ديگري برايش جالب نبود. مرتب بيمار بود، از افسردگي، اختلالات گوارشي، فراموشي، آشفتگي هاي بينايي و ضعف کمر شکوه داشت. جيمز در يک چشمه آب معدني آلماني شفا يافت، اما افسردگي او از بين نرفت. در دانشگاه در بعضي از سخنراني هاي مربوط به فيزيولوژي شرکت کرد و پس از آن به اين فکر افتاد که شايد وقت آن باشد که روانشناسي علمي بشود (نقل شده در کتاب الن، 1976، ص 140).




     جيمز در سال 1869 درجه دکتراي پزشکي خود را از هاروارد دريافت کرد، اما احساس ناامني و افسردگي او بدتر شد. به فکر خودکشي افتاد و با ترس هاي وحشتناک و نامشخص دست به گريبان بود. ترس او چنان شديد بود که شبها نمي تونست تنها بيرون برود. در آن ماه هاي تاريک ساختن فلسفه اي براي زندگي را شروع کرد. اين فلسفه آن قدر که از حرمان انباشته بود، از کنجکاوي عقلي در آن خبري نبود.




      او آثار زيادي را در فلسفه خواند. از جمله مقاله هاي چار فيلسوف آزادي اراده را مطالعه کرد و نسبت به موجوديت آن ترغيب شد. تصميم گرفت اولين اقدامش در مورد اراده آزاد، باور کردن اراده آزاد باشد و تلاش کرد به وسيله اين باور افسردگي خود را درمان کند. به ظاهر تا حدودي موفق بود، زيرا در سال 1872 به حد کافي احساس سلامتي کرد و يک موقعيت تدريس فيزيولوژي را پذيرفت.


 


استاد روانشناس روانشناسي نخوانده!


جيمز در سال 1875 اولين واحد درسي خود را در روانشناسي که آن را «روابط بين فيزيولوژي و روان شناسي» مي خواند، تدريس کرد. بدينسان هاروارد اولين دانشگاهي در آمريکا بود که آموزش در روانشناسي آزمايشي جديد را ارائه مي کرد. جيمز هرگز واحد درسي رسمي در روان شناسي نگذرانده بود. اولين سخنراني در روانشناسي که او در آن شرکت کرد، سخنراني خودش بود!


 


فرار از خانه


جيمز اغلب وقتها در روزهاي تعطيل مانند عيد ميلاد مسيح، نوروز، روزهاي تولد غايب بود. گريزهاي جيمز از خانواده به منزله رهايي او از محبس انساني به طبيعت، خلوت و رهايي مرموز بود (مايرز، 1986، ص 36)


     تولد فرزندان به نحو خاص خلق و خوي حساس جيمز را بر هم مي زدند. کار کردن را غير ممکن مي ديد و از توجه همسرش به نوزادان منزجر بود. پس از آنکه دومين فرزند متولد شد، يک سال به اروپا رفت و بي قرار بين چند شهر جابه جا مي شد.


     از ونيز به همسرش نوشت که عاشق يک زن ايتاليايي شده است. به او گفت «اين شيدايي هاي من عادت خواهي کرد و آنها را دوست خواهي داشت» (لوئيز، 1991، ص 344). او بر اين باور بود که جلب شدنش به ن ديگر به نحوي باعث افتخار همسرش است.


 


استاد فلسفه و روانشناسي


جيمز زماني که در شهر بود، به تدريس در هاروارد ادامه داد و در 1885 به مقام استادي در فلسفه ارتقاء يافت. چهار سال بعد، اين عنوان به استادي روانشناسي تغيير پيدا کرد. او تا آن زمان روانشناسان اروپايي زيادي از جمله وونت را ملاقات کرده بود.


 


کتاب اصول روانشناسي


کتاب اصول روانشناسي جيمز در 1890 در دو جلد منتشر شد و موفقيت بزرگي بود. اين اثر هنوز هم خدمت عمده اي به اين رشته تلقي مي شود. وونت معتقد بود اين کتاب ادبيات است، زيبا است، اما روانشناسي نيست (بجورک، 1983، ص12). خود جيمز هم در مورد اين کتاب به ناشر نوشت «نفرت انگيز، متورم، پف کرده، باردار، انبوهي مطلب آماس کرده، هيچ چيز را تصديق نمي کند مگر دو واقعيت را: اول آنکه اصلا چيزي به اسم علم روانشناسي وجود ندارد و دوم آنکه جيمز آدم ناتواني است (نقل شده در کتاب آلن، 1967، ص 314).




     جيمز پس از انتشار کتاب اصول روانشناسي، تصميم گرفت حالا که چيزي درباره روانشناسي براي گفتن ندارد و ديگر به سرپرستي آزمايشگاه روانشناسي علاقه من نيست، تدريس روانشناسي را رها کند و خود را براي کار در فلسفه آزاد کند. جيمز 20 سال آخر عمرش را صرف اصلاح نظام فلسفي خود کرد و در سالهاي دهه 1890 به عنوان فيلسوف رهبر در آمريکا شناخته شد.


    جيمز کتاب گفتگو با معلمان را منتشر کرد تا نشان دهد چگونه مي توان از روانشناسي در موقعيت هاي يادگيري کلاسي استفاده کرد. اين کتاب آغاز روانشناسي پرورشي [آموزشي] را فراهم ساخت (برلاينر، 1993).


(کتاب تاريخ روانشناسي نوين، نوشته دوان شولتز، ص 198)


آشنايي با سايکولوژِست ها: زندگي مزلو



احساس هاي حقارت و جبران

آبراهام مزلو که از بين 7 کودک بزرگترين آنها بود، در سال 1908 در بروکلين نيويورک به دنيا آمد. والدين او مهاجراني با تحصيلات کم بودند که اميد چنداني به بالا رفتن از شرايط اقتصادي بخور و نمير خود نداشتند. پدر مزلو در 14 سالگي پياده و به وسيله اتواستاپ از طريق اروپاي شرقي روسيه را ترک کرد و به قدري بلندپرواز بود که توانست خود را به آمريکا برساند. پدر مزلو تلاش شديد براي موفق شدن را به پسر خود القا کرد.



     کودکي مزلو دشوار بود. او به يک مصاحبه گر گفت «با کودکي اي که من داشتم، جاي تعجب است که روان پريش نيستم» (هال، 1968، ص 38). او منزوي و ناخشنود، بدون داشتن دوستان يا والديني دوست داشتني بزرگ شد. پدر او از نظر عاطفي سرد و نجوش بود و اغلب براي مدتهاي دراز به خاطر گريختن از زندگي شويي ناخشنود خود در خانه نبود. مزلو گفت «او عاشق ويسکي، زنها و مبارزه بود» (نقل شده در ويلسون، 1972، ص 131). مزلو بعدها در زندگي خود با پدرش آشتي کرد، اما در کودکي و نوجواني نسبت به او احساس دلخوري و خصومت مي کرد.


شراب خواري و زن بارگي پدر مزلو

شراب خواري و زن بارگي پدر مزلو



     رابطه مزلو با مادرش بدتر بود. يک زندگينامه نويس گزارش داد که مزلو با نفرتي تسکين نيافته نسبت به او به دوران بلوغ رسيد و هرگز حتي به جزئي ترين سازش با او دست نيافت (هافمن، 1988، ص 7). او زني خرافاتي بود که مزلوي کوچک را به خاطر جزئي ترين عمل خلاف تنبيه مي کرد. او تهديد مي کرد که خداوند بدرفتاري او را تلافي خواهد کرد. او بي محبت و طردکننده بود و آشکارا از همشيرهاي کوچکتر مزلو طرفداري مي کرد. هنگامي که مزلو يک بار دو بچه گربه سرگردان را به خانه آورد، مادرش سر آنها را به ديوار کوبيد و آنها را کشت. مزلو هرگز او را به خاطر رفتارش نسبت به خود نبخشيد و بعدها از رفتن به مراسم تدفين او خودداري کرد.


گربه کشي مادر مزلو

گربه کشي مادر مزلو



     رفتار مادر مزلو نسبت به او نه تنها بر زندگي عاطفي او، بلکه بر کار وي در روانشناسي تأثير گذاشت. «کل نيروي فلسفه زندگي من و تمام پژوهش و نظريه پردازي من در نفرت و انزجار از هر چيزي که او از آن طرفداري مي کرد ريشه دارد» (نقل شده از مزلو در هافمن، 1988، ص9).

(کتاب نظريه هاي شخصيت دوان شولتز، ص 338 و 339)

راجرز؛ سايکولوژيست روان نشناس



کارل راجرز با محور قرار دادن خواسته هاي نامشروع انسان روش درماني! مراجع محور را بنيانگذاري کرد. وي اصالت دادن به هوا و هوس و خواسته هاي نفساني انسان و کمک به انسان براي سرکوب کردن عذاب وجدان و فطرت را روان درماني ناميده است!



    راجرز اصول درمان خود را بر شفافيت، واقعي بودن و پذيرش احساسات قرار مي دهد و به مراجع کمک مي کند، خودش را همانگونه که هست بپذيرد و برايش تفاوتي ندارد که واقعيت فرد مثبت است يا منفي!



کارل راجرز مدعي است که براي درمان فضاي مناسب درمان ايجاد مي کند و طي آن بيمار مي تواند به سمت بهبودي حرکت کند






کارل راجرز



کارل راجرز و ايجاد فضاي مناسب درماني






وي يکي از مهمترين مسائل را در جلسه درمان، «واقعي بودن» درمانگر مي داند. اين در حالي است که ممکن است همه واقعيت هاي وجود انسان مطلوب نباشد و خطاهايي داشته باشد که نياز به اصلاح داشته باشد.






کارل راجرز



کارل راجرز و واقعي بودن






راجرز يکي از نکات ديگر براي درمان را اصالت داشتن و اصيل بودن مي داند. اصيل بودن زماني ممکن است که انسان خودش را به درستي بشناسد و با روان خود آشنايي کامل داشته باشد. اين در حالي است که سايکولوژي به دنبال انسان شناسي جامع نيست و انسان را حيوان تلقي مي کند!






کارل راجرز



کارل راجرز و اصالت داشتن






وي بر آشکار شدن همه مسائل دروني تأکيد مي کند و معتقد است نبايد چيزي پنهان بماند. آيا مي توان به بهانه عدم پنهان کاري، افکار و خواسته هاي پليد خود را نيز بروز داد و باعث ناراحتي و صدمه ديدن ديگران شد؟






کارل راجرز



کارل راجرز و آشکار کردن درون






کارل راجرز



کارل راجرز و واقعي بودن






وي يکي از اصول درمان خود را ستايشگر بودن نسبت به مراجع مي داند و معتقد است بايد به او اهميت داد. گرچه اهميت دادن به ديگران امري لازم و ضروري است، ولي نمي توان رفتارها و اعتقادات و احساسات نادست آنها را ستايش کرد و همه آنها را بدون قيد و شرط تأييد کرد.






کارل راجرز



کارل راجرز و ستايش کردن و اهميت دادن به مراجع






راجرز در جلسه سايکوتراپي، با زني مطلقه مواجه مي شود که با مردي رابطه نامشروع دارد و نگران است که دختر 9 ساله اش متوجه اين موضوع شود.




کارل راجرز


رابطه نامشروع زن مطلقه با يک مرد و دروغ گفتن به دخترش


    مراجع به دليل رابطه نامشروع احساس بدي دارد و عذاب وجدان او را اذيت مي کند. به همين دليل به سايکولوژيست مراجعه کرده تا اين حالت ناخوشايند او را از بين ببرد!




کارل راجرز



شرمساري زن مراجع از رفتار نامناسب خود ()




کارل راجرز


احساس ملامت نفس زن مراجع به دليل رابطه نامشروع




وي در اين جلسه تلاش مي کند عذاب وجدان اين زن را که از فحشا و يي که مرتکب مي شود، از بين ببرد و خود را همانگونه که هست بپذيرد!





کارل راجرز


زن مراجع به دليل ميل داشتن خود رفتار نامناسبش () را تأييد مي کند





کار راجرز به عنوان يک سايکولوژيست و سايکوتراپيست تأييد کاري مراجعش و آرام کردن او است!





کارل راجرز


زن مراجع مشکل اصلي را رفتار نامناسب خود نمي داند






کارل راجرز




اين فرد به دنبال سرکوب عذاب وجدان خودش است و به همين دليل به سايکولوژيست مراجع کرده است!




کارل راجرز






همانگونه که ديديم، سايکولوژي اهميتي براي ارزش ها و حقيقت قائل نيست و با محور قرار دادن نفسانيات و خواسته هاي نامشروع افراد، در خدمت اعمال و افکار شيطاني قرار گرفته است و انسانيت انسان را نابود کرده و اشتباهات او را تأييد مي کند و باعث نابودي روان انسان مي شود.






مي توانيد فيلم جلسه سايکوتراپي کارل راجرز را در آدرس زير مشاهده کنيد:






ww.aparat.com/v/dmJ6s/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%84_%D8%B1%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%B2_-_%D8%AC%D9%84%D8%B3%D9%87_%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C_%DA%AF%D9%84%D9%88%D8%B1%DB%8C%D8%A7_1 





مشاوره؛ بايدها و نبايدها



مشاوره و م به منظور يافتن راهکار مناسب براي انجام کاري يا حل يک مسأله صورت مي گيرد. وقتي تصميم به خريد خودرو يا ساختن يک خانه داريم، از کساني که در اين موارد تخصص دارند، م مي گيريم. بنابراين، طرف مشاوره (يعني روان شناس) بايد متخصص انسان شناسي باشد تا بتواند به مراجعين خود مشاوره دهد و آنها را براي رسيدن به جايگاه مطلوب راهنمايي کند.






- آيا علم سايکولوژي به دنبال انسان شناسي جامع بوده و انسان را به خوبي شناخته است؟



- آيا سايکولوژيست ها انسان و روان او را به درستي شناخته اند؟



- آيا سايکولوژيست ها خودشان انسان هاي رشديافته اي هستند و به سلامت روان دست يافته اند؟



- آيا سايکولوژيست ها صلاحيت مشاوره دادن به ديگران و درمان روان ديگران را دارند؟






وقتي علم سايکولوژي ادعاي انسان شناسي جامع را ندارد و علم مطالعه ذهن و رفتار تعريف شده است، چگونه مي تواند روان شناساني تربيت کند که باعث سالم شدن روان ديگران شوند؟





آشنايي با سايکولوژيست ها: ويليام جيمز




ويليام جيمز، فيلسوف آمريکايي و بنيانگذار مکتب پراگماتيسم، در دوران حيات خود مکتب پراگماتيسم را بنيان نهاد و در ادامه کتاب مهم«روانشناسي دين» را تاليف کرد. ناگفته نماند وي به حرفه پزشکي نيز پرداخته و در اين رشته نيز داراي تبحر بود اما دغدغه نهايي او يک امر اخلاقي است.



فيلسوف آمريکايي و بنيانگذار مکتب پراگماتيسم بود. وي در زمينه روانشناسي و فلسفه مطالعات عميقي داشت و به عنوان پزشک نيز به فعاليت مشغول بوده‌است. فلسفه پراگماتيسم وي را «عملگرايي» يا «اصالت دادن به عمل» در زبان فارسي ترجمه کرده‌اند؛ ولي در يک نگاه اجمالي ويليام جيمز منشأ حقيقت را در «سودمند بودن» يک امر يا قضيه مي‌دانست. حقيقت به چيزي اطلاق مي‌شود که «سودمند» يا «عملي» باشد. چيزي که «سودمند» نيست نمي‌تواند «حقيقت» باشد. به همين منظور طرفداران اين مسلک را امروزه عملگراها مي‌نامند. در زبان روزمره به چيز يا کسي که به منافع قابل دسترسي کوشش مي‌کند عادتاً  پراگماتيست مي‌گويند. او مي خواست روشي فلسفي را براي زندگي و نيز انسان‌ها ارايه دهد.





تغيير رشته هاي مکرر



ويليام جيمز (William James، 1842–1910) در نيويورک در يک خانواده سرشناس و ثروتمند متولد شد. او در 18 سالگي تصميم گرفت هنرپيشه شود، ولي پس از 6 ماه کار در کارگاه هنري ويليام هانت نقاش، متوجه شد فاقد چنين استعدادي است. پس در هاروارد در رشته شيمي ثبت نام کرد. او در وضع وخيم روان رنجوري قرار گرفت و اين وضع بيشتر عمر با او همراه بود. به دليل کارهاي زياد آزمايشگاهي، علاقه خود را به شيمي را کنار گذاشت و وارد دانشکده پزشکي شد. ولي متوجه شد به استثناي راحي که در آن بعضي وقتها کار مثبتي انجام مي شود، در پزشکي حيله و فريب بسيار است. يک پزشک بيشتر از هر چيز ديگري به وسيله تأثير اخلاقي حضورش بر بالين بيمار و خانواده توفيق کسب مي کند و براي اين کار از آنها پول هم دريافت مي کند (نقل شده در کتاب الن، 1967، ص 98)




ويليام جيمز


ويليام جيمز




     وجيمز تحصيلات پزشکيش را ترک کرد تا به يک جانورشناس در سفر اکتشافيش به برزيل کمک کند. ولي نتوانست دقت لازم را براي جمع آوري و طبقه بندي يا توانمندي هاي جسماني لازم براي کار ميداني را تحمل کند. او نوشت «من بيشتر براي انديشيدن و کارهاي نظري ساخته شده ام تا يک زندگي فعال» (نقش شده در کتاب لوئيز، 1991، ص 174).






    وي با بي ميلي تحصيلات پزشکي خود را پي گرفت، زيرا هيچ چيز ديگري برايش جالب نبود. مرتب بيمار بود، از افسردگي، اختلالات گوارشي، فراموشي، آشفتگي هاي بينايي و ضعف کمر شکوه داشت. جيمز در يک چشمه آب معدني آلماني شفا يافت، اما افسردگي او از بين نرفت. در دانشگاه در بعضي از سخنراني هاي مربوط به فيزيولوژي شرکت کرد و پس از آن به اين فکر افتاد که شايد وقت آن باشد که روانشناسي علمي بشود (نقل شده در کتاب الن، 1976، ص 140).






     جيمز در سال 1869 درجه دکتراي پزشکي خود را از هاروارد دريافت کرد، اما احساس ناامني و افسردگي او بدتر شد. به فکر خودکشي افتاد و با ترس هاي وحشتناک و نامشخص دست به گريبان بود. ترس او چنان شديد بود که شبها نمي تونست تنها بيرون برود. در آن ماه هاي تاريک ساختن فلسفه اي براي زندگي را شروع کرد. اين فلسفه آن قدر که از حرمان انباشته بود، از کنجکاوي عقلي در آن خبري نبود.






      او آثار زيادي را در فلسفه خواند. از جمله مقاله هاي چار فيلسوف آزادي اراده را مطالعه کرد و نسبت به موجوديت آن ترغيب شد. تصميم گرفت اولين اقدامش در مورد اراده آزاد، باور کردن اراده آزاد باشد و تلاش کرد به وسيله اين باور افسردگي خود را درمان کند. به ظاهر تا حدودي موفق بود، زيرا در سال 1872 به حد کافي احساس سلامتي کرد و يک موقعيت تدريس فيزيولوژي را پذيرفت.






استاد روانشناس روانشناسي نخوانده!



جيمز در سال 1875 اولين واحد درسي خود را در روانشناسي که آن را «روابط بين فيزيولوژي و روان شناسي» مي خواند، تدريس کرد. بدينسان هاروارد اولين دانشگاهي در آمريکا بود که آموزش در روانشناسي آزمايشي جديد را ارائه مي کرد. جيمز هرگز واحد درسي رسمي در روان شناسي نگذرانده بود. اولين سخنراني در روانشناسي که او در آن شرکت کرد، سخنراني خودش بود!






فرار از خانه



جيمز اغلب وقتها در روزهاي تعطيل مانند عيد ميلاد مسيح، نوروز، روزهاي تولد غايب بود. گريزهاي جيمز از خانواده به منزله رهايي او از محبس انساني به طبيعت، خلوت و رهايي مرموز بود (مايرز، 1986، ص 36)



     تولد فرزندان به نحو خاص خلق و خوي حساس جيمز را بر هم مي زدند. کار کردن را غير ممکن مي ديد و از توجه همسرش به نوزادان منزجر بود. پس از آنکه دومين فرزند متولد شد، يک سال به اروپا رفت و بي قرار بين چند شهر جابه جا مي شد.



     از ونيز به همسرش نوشت که عاشق يک زن ايتاليايي شده است. به او گفت «اين شيدايي هاي من عادت خواهي کرد و آنها را دوست خواهي داشت» (لوئيز، 1991، ص 344). او بر اين باور بود که جلب شدنش به ن ديگر به نحوي باعث افتخار همسرش است.






استاد فلسفه و روانشناسي



جيمز زماني که در شهر بود، به تدريس در هاروارد ادامه داد و در 1885 به مقام استادي در فلسفه ارتقاء يافت. چهار سال بعد، اين عنوان به استادي روانشناسي تغيير پيدا کرد. او تا آن زمان روانشناسان اروپايي زيادي از جمله وونت را ملاقات کرده بود.






کتاب اصول روانشناسي



کتاب اصول روانشناسي جيمز در 1890 در دو جلد منتشر شد و موفقيت بزرگي بود. اين اثر هنوز هم خدمت عمده اي به اين رشته تلقي مي شود. وونت معتقد بود اين کتاب ادبيات است، زيبا است، اما روانشناسي نيست (بجورک، 1983، ص12). خود جيمز هم در مورد اين کتاب به ناشر نوشت «نفرت انگيز، متورم، پف کرده، باردار، انبوهي مطلب آماس کرده، هيچ چيز را تصديق نمي کند مگر دو واقعيت را: اول آنکه اصلا چيزي به اسم علم روانشناسي وجود ندارد و دوم آنکه جيمز آدم ناتواني است (نقل شده در کتاب آلن، 1967، ص 314).



 


کتاب اصول روانشناسي ويليام جيمز



     کتاب اصول روانشناسي ويليام جيمز




جيمز پس از انتشار کتاب اصول روانشناسي، تصميم گرفت حالا که چيزي درباره روانشناسي براي گفتن ندارد و ديگر به سرپرستي آزمايشگاه روانشناسي علاقه من نيست، تدريس روانشناسي را رها کند و خود را براي کار در فلسفه آزاد کند. جيمز 20 سال آخر عمرش را صرف اصلاح نظام فلسفي خود کرد و در سالهاي دهه 1890 به عنوان فيلسوف رهبر در آمريکا شناخته شد.



    جيمز کتاب گفتگو با معلمان را منتشر کرد تا نشان دهد چگونه مي توان از روانشناسي در موقعيت هاي يادگيري کلاسي استفاده کرد. اين کتاب آغاز روانشناسي پرورشي [آموزشي] را فراهم ساخت (برلاينر، 1993).






    در 53 سالگي گرفتار پوولاين گلدمارک «غنچه گل کوچک بي نقص جدي» شد که دانشجوي سال چهارم در کالج براين ماور بود. در نامه اي به دوست نوشت «کاملا شيفته او شده ام، اگر جوانتر و ناوابسته بودم، به طور حتم عاشق دلباخته اش مي شدم. 3 سال بعد هنگام سفر اردويي در کوه هاي آديرونداک با دوشيزه مارک و چند نفر ديگر، جيمز بيش از حد به خود فشار آورد و همين امر بيماري قلبي او را تشديد کرد و به سرحد مرگ رساند. او در 1910 دو روز پس از بازگشت از سفر نهايي به اروپا درگذشت.



(کتاب تاريخ روانشناسي نوين، نوشته دوان شولتز، ص 198)




کتاب تنوع تجربه ديني


کتاب تنوع تجربه ديني




آشنايي با سايکولوژِست ها: زندگي مزلو



احساس هاي حقارت و جبران

آبراهام مزلو که از بين 7 کودک بزرگترين آنها بود، در سال 1908 در بروکلين نيويورک به دنيا آمد. والدين او مهاجراني با تحصيلات کم بودند که اميد چنداني به بالا رفتن از شرايط اقتصادي بخور و نمير خود نداشتند. پدر مزلو در 14 سالگي پياده و به وسيله اتواستاپ از طريق اروپاي شرقي روسيه را ترک کرد و به قدري بلندپرواز بود که توانست خود را به آمريکا برساند. پدر مزلو تلاش شديد براي موفق شدن را به پسر خود القا کرد.



     کودکي مزلو دشوار بود. او به يک مصاحبه گر گفت «با کودکي اي که من داشتم، جاي تعجب است که روان پريش نيستم» (هال، 1968، ص 38). او منزوي و ناخشنود، بدون داشتن دوستان يا والديني دوست داشتني بزرگ شد. پدر او از نظر عاطفي سرد و نجوش بود و اغلب براي مدتهاي دراز به خاطر گريختن از زندگي شويي ناخشنود خود در خانه نبود. مزلو گفت «او عاشق ويسکي، زنها و مبارزه بود» (نقل شده در ويلسون، 1972، ص 131). مزلو بعدها در زندگي خود با پدرش آشتي کرد، اما در کودکي و نوجواني نسبت به او احساس دلخوري و خصومت مي کرد.

شراب خواري و زن بارگي پدر مزلو

شراب خواري و زن بارگي پدر مزلو



     رابطه مزلو با مادرش بدتر بود. يک زندگينامه نويس گزارش داد که مزلو با نفرتي تسکين نيافته نسبت به او به دوران بلوغ رسيد و هرگز حتي به جزئي ترين سازش با او دست نيافت (هافمن، 1988، ص 7). او زني خرافاتي بود که مزلوي کوچک را به خاطر جزئي ترين عمل خلاف تنبيه مي کرد. او تهديد مي کرد که خداوند بدرفتاري او را تلافي خواهد کرد. او بي محبت و طردکننده بود و آشکارا از همشيرهاي کوچکتر مزلو طرفداري مي کرد. هنگامي که مزلو يک بار دو بچه گربه سرگردان را به خانه آورد، مادرش سر آنها را به ديوار کوبيد و آنها را کشت. مزلو هرگز او را به خاطر رفتارش نسبت به خود نبخشيد و بعدها از رفتن به مراسم تدفين او خودداري کرد.

گربه کشي مادر مزلو

گربه کشي مادر مزلو



     رفتار مادر مزلو نسبت به او نه تنها بر زندگي عاطفي او، بلکه بر کار وي در روانشناسي تأثير گذاشت. «کل نيروي فلسفه زندگي من و تمام پژوهش و نظريه پردازي من در نفرت و انزجار از هر چيزي که او از آن طرفداري مي کرد ريشه دارد» (نقل شده از مزلو در هافمن، 1988، ص9).

(کتاب نظريه هاي شخصيت دوان شولتز، ص 338 و 339)

خودشناسي براي خداشناسي



يکي از راه هاي خودشناسي، شناخت خود در حوزه هاي مختلف صدر، شغاف، قلب و فؤاد است. بدين معني که در بخش صدر بدانيم غم و شادي ما در چه راستايي است، در بخش شغاف حب و بغض ما به چه دليلي ايجاد مي شود، در بخش قلب تفکر و تعقل در ما چگونه صورت مي گيرد و آيا به سمت حق است يا منافع شخصي و هوا و هوس و در نهايت، در بخش فؤاد، آيا فواد ما فراغ است و مي توانيم به رؤيت حق بپردازيم، يا اينکه فؤادمان اشغال است و دچار کوري شده است.






انسان شناسي (لايه هاي فطرت)



انسان شناسي در قرآن






بر اساس انسان شناسي قرآني، فطرت انسان که داراي 4 لايه صدر و شغاف و قلب و فؤاد است، بايد در شرايط مناسب قرار داشته باشند. يعني:






در ساحت صدر، حالت شادي و غم، دلتنگي و گشايش خاطر و بيم و اميد انسان بر اساس جهت گيري نسبت به خداوند شکل بگيرد و مشکلات و مسائل روزمره در او تغيير ايجاد نکند. بدين معني که براي خداوند غمگين يا شادمان شويم، براي خداوند دچار دلتنگي و گشايش خاطر گرديم و بيم و اميد ما نيز براي خداوند باشد و به ديگران اميد نبنديم و از ديگران نترسيم.






در ساحت شغاف، حالت دوست داشتن و نفرت ما براي خدا باشد و محبت و نفرت ما بر اساس جهت گيري به سمت خداوند شکل بگيرد. يعني به خاطر خداوند کسي يا چيزي را دوست بداريم (تولي) و به خاطر خداوند از کسي يا چيزي متنفر باشيم (تبري). انسان رشد يافته، حب و بغض خود را به درستي مديريت مي کند و در راستاي اهداف و ارزش هاي بلند الهي قرار مي دهد.






در ساحت قلب، با ايمان به خداوند حالت سلامت محقق شود و دچار مرض قلب نباشيم. در واقع کسي از لحاظ رواني سالم است و سلامت روان در او وجود دارد که داراي ايمان باشد (مؤمن) و کسي که فاقد ايمان بوده و دچار کفر است، بيمار رواني تلقي مي شود.






در ساحت فؤاد، حالت حق بيني و حق طلبي در فؤاد او وجود داشته باشد و بتواند حق را ببيند. بدين معني که چشم دل او به وسيله باطل اشغال نشده باشد و کور نباشد.






کسي که ساحت هاي مختلف وجود خود را کنترل کرده و در جهت مناسب قرار دهد، به ترتيب تبديل به يک مسلم، مونس، مؤمن و موقن و در نهايت موقظ و محسن مي شود. يعني در وهله اول صدرش تسليم غم و شادي مثبت مي شود، در مرحله بعد با محبت خداوند انس مي گيرد و از دشمنان خداوند متنفر مي شود، در گام بعدي با تفکر و تعقل به ايمان دست يافته و مؤمن مي شود و به يقين مي رسد و در مرحه آخر حق و حقيقت را با چشم دل مي بيند و با احسان کردن به محسن تبديل مي شود.






انسان شناسي در قرآن



انسان شناسي در قرآن





بهداشت بدن (تندرستي) و سلامت روان



بهداشت بدن به دنبال نگهداري وضعيت بدن در حالت بهينه است تا اعضاي مختلف بدن کارکرد مطلوب را داشته باشند. در مقابل، سلامت روان، مربوط به حوزه روان بوده و فراتر از بدن قرار دارد. سلامت روان به حوزه هايي مانند هدف زندگي، جهان بيني و اعتقادات افراد مي پردازد و در حيطه بدن قرار ندارد.



    مسئوليت بهداشت بدن و تندرستي افراد، وزارت بهداشت است، در حالي که مسئول سلامت روان، به شکل مستقيم يا غيرمستقيم همه مسئولين تلقي مي شوند و نمي توان وزارت بهداشت (بدن) را به تنهايي مسئول آن دانست.



    نکته مهم اينکه، جايگاه وزارت سلامت روان در جامعه به شدت خالي است و براي ارتقاء سلامت روان جامعه، يک امر ضروري است.



    وزير بهداشت (بدن) معتقد است نوحه خواني و روضه خواني باعث افسردگي مي شود! در حالي که عکس اين مسأله صادق است، يعني افرادي که از ائمه الگو مي گيرند و معصومين و ائمه را که مظهر حق طلبي، هدفمندي، اميدواري، شجاعت و سلامت روان هستند، سرمشق زندگي خود قرار مي دهند، از سلامت روان بيشتري برخوردارند.






وزير بهداشت: نوحه خواني باعث افسردگي مي شود



وزير بهداشت: همه روزها را تبديل به نوحه خواني و روضه خواني کردن اشتباه است






    اين امر به دليل فقدان وزارت سلامت روان و متخصصان مربوط به آن است. متخصص سلامت روان و کسي که از سلامت روان آگاهي دارد، مي تواند در مورد آن اظهار نظر کند و باعث ارتقاء سلامت روان جامعه شود.


سايکولوژيست هاي رواني

دانشمندان بي خدا يا دانشمندان آتئيست دانشمنداني هستند که به وجود خدا اعتقاد ندارند. بي خدايي به معناي عدم باور به وجود خداست. طبق پرسشي از دانشمندان آکادمي ملي علوم آمريکا 72 درصد دانشمندان به وجود خدا باور نداشتند. 20 درصد خود را «ندانم گرا» توصيف کرده و 7 درصد نيز به وجود خدا باور داشتند.





دانشمندان ملحد (ساينتيست هاي کافر)


ساينتيست هاي ملحد





Larson, Edward J.; Larry Witham (1998). "Leading scientists still reject God". Nature. Macmillan Publishers Ltd. 394 (6691): 313–4. doi:10.1038/28478. PMID 9690462. Archived from the original on 2014-03-01



طبق گزارشي از رومه ديلي ميل افراد بي اعتقاد به وجود خدا از هوشمندي بيشتري نسبت به باورمندان برخوردارند اگر چه که تعداد مبتلايان به سايکوپاتي در افراد خداناباور بيشتر است



ملحدان رواني (کافران رواني)


 ملحدان رواني



Colin Fernandez; Sarah Griffiths. "Atheists are more likely to be psychopaths, study claims". Mail Online. Dailymail. Retrieved 23 March 2016. However, believers aren"t spared criticism - the study also found that religious people are less intelligent than their non-believing counterparts



از آنجا که بزرگترين بيماري رواني، کفر و بي ايماني است، بسياري از سايکولوژيست ها بيمار رواني هستند. برخي از سايکولوژيست هاي رواني عبارتند از: ريموند کتل، زيگموند فرويد، ايوان پاولف، اسکينر، آلبرت اليس، هانس آيزنک، گوستاو فخنر، اريش فروم، استنلي هال، ملاني کلاين، ژاک لاکان، آبراهام مزلو، استيون پينکر، ويلهلم رايش، کارل راجرز، هربرت سيمون







سايکولوژيست هاي رواني





 





سايکولوژيست هاي ملحد





 



سايکولوژيست هاي بدکردار (5): هنري موري کار


 


هنري موري (Henry Murray) (1988-1893) آمريکايي دوره کودکي همراه با طرد شدن از سوي مادر و سطح بالاي حساسيت نسبت به درد و رنج ديگران، و گونه‌اي از جبران نارسايي به شيوه آدلري براي دو نقص-لکنت زبان و ناتواني در ورزش را تجربه کرده است.


او پس از فارغ‌التحصيل شدن از دانشکده پزشکي دانشگاه کلمبيا، وارد رشته جراحي شد، در بيوشيمي پژوهش کرد، و از دانشگاه کمبريج در رشته بيوشيمي درجه دکترا گرفت، که مطمئناً يکي از راه‌هاي پيراموني ورود به حرفه روان‌شناسي است. پس از گذراندن سه هفته با يونگ که ظاهراً برايش روشنگر بود و گذراندن يک شب فراموش نشدني با فرويد و دخترش آنا، موري مطالعاتش درباره? شخصيت را در کلينيک روان‌شناسي هاروارد آغاز کرد.


 


هنري موري


 


هنري موري


 


هنري موري عاشق کريستيانا مورگان، زن زيبا، ثروتمند و متأهلي شد که او نيز دچار حملات افسردگي بود و تحت تأثير کار يونگ قرار داشت. موري نمي خواست همسر خود را که 7 سال از ازدواجشان مي گذشت ترک کند. او مي گفت که از فکر طلاق بيزار است، اما در عين حال نمي خواست معشوقه خود را که طبيعت پرشور و هنرمندانه اش با طبيعت همسرش به کلي فرق داشت، رها کند. موري اصرار مي ورزيد که به هر دو زن احتياج دارد!


 


هنري موري


هنري موري


 


موري به مدت 2 سال با اين تعارض زندگي کرد، تا اينکه بنا بر توصيه کريستيانا مورگان براي ملاقات با کارل يونگ به زوريخ رفت. اين دو مرد يک ماه را با هم گذراندند و يونگ قادر بود مشکل موري را با آموزش و نمونه حل کند. يونگ نيز با يک زن جوان رابطه جنسي داشت، رابطه اي که از همسرش مخفي نماند. يونگ به موري توصيه کرد که او نيز همين کار را بکند و موري در مدت 40 سال بعدي اين کار را انجام داد!




در ابتدا همه بازيگران اصلي اين نمايشنامه به کارگرداني يونگ، خود را در زوريخ يافتند. او تأکيد کرد که شور کريستيانا مورگان توسط توني ولف (Toni Wolf) که معشوقه يونگ بود، تحليل شود. يونگ خود چند ساعت را با کريستيانا گذراند و رؤياها و پندارهاي نامأنوس او را تحليل کرد.


همسر موري، ژوزفين از بازي کردن نقش خود ناراضي بود. او فقط 20 دقيقه با يونگ بود و به او گوش مي داد که مي گفت همسر او چقدر به زندگي کردن با او و کريستيانا هر دو با هم نياز دارد. ژوزفين موري، سريعاً برداشت کرد که يونگ «پيرمردي هرزه» است (رابينسون، 1992، ص 161).


اين تجربه با يونگ و حل تعارض شويي موري!، موري را به سوي حرفه اي در سايکولوژي جلب کرد. او اين مشکل بسيار پيچيده را به سايکولوژي آورد و سايکولوژي به او پاسخ داد. براي کسي که سعي دارد تصميم بگيرد که آيا سايکولوژي چيزي براي ارائه دارد، هيچ چيز باارزش تر از تجربه واقعي زندگي نظير اين نخواهد بود (آندرسن، 1988، ص 150). بنابراين، يونگ کاري بيش از حل کردن تعارض هاي شخصي و حرفه اي موري انجام داده بود؛ او موري را از وسعت و تأثير نيروهاي هشيار آگاه کرده بود. موري نوشت «دريچه هاي عظيم دنياي شگفتي باز شدند، من ناهشيار را تجربه کردم!» (موري، 1940، ص 153)


(به نقل از کتاب نظريه هاي شخصيت شولتز، ص 216 و 217)


 


کارن هورناي (1952-1885): داراي افکار خودکشي و کار (ي محصنه)


سال هاي اول ازدواج او زمان اندوه شخصي بود. او 3 دختر به دنيا آورد، ولي احساس ناخشنودي و پريشاني توان کاه مي کرد. او از گريه کردن، معده درد، خستگي مزمن، رفتارهاي وسواسي، سردمزاجي و آرزومندي براي خواب، حتي شکايت مي کرد. او در دفتر خاطرات خود نوشت «ديروز فکر خودکشي را در سر مي پروراندم». ناتواني کامل در خويشتنداري. احساس نيرومند عليه اسکار (همسرش)، ناتواني در کارکردن (نقل شده در پاريس، 1994، 2 58). پيوند آنها بعد از 17 سال در 1927 خاتمه يافت.


 


کارن هورناي


کارن هورناي




هورناي در طول مدت ازدواج خود و پس از آن چندين رابطه عشقي داشت. همسر او نيز روابط جنسي داشت و هر دوي آنها موافقت کرده بودند که ازدواج آزادي داشته باشند و روابط خارج از شويي خود را با احتياط انجام دهند. در بين محافل روشنفکرانه طبقه متوسط بالا، که آنها بخشي از آن بودند، اين گونه توافق ها غيرعادي نبود. هنگامي که هورناي پي برد اين دلبستگي ها به تسکين افسردگي و مشکلات هيجاني ديگر او کمک نمي کنند، تصميم گرفت تحت روان کاوي قرار گيرد.


 


کارن هورناي


کارن هورناي




اريک اريکسون (1994- 1902): زاده، کار، داراي فرزند زاده


نظريه‌پردازي که مفهوم بحران هويت را به ما معرفي کرد، خودش دست‌خوش چندين بحران هويت شد. اريکسون در فرانکفورت آلمان متولد شد. والدين دانمارکي او ازدواج نکرده بودند و پدر او قبل از به دنيا آمدن او آنها را ترک کرد. مادر او به کارل شروهه آلمان مهاجرت کرد و 3 سال بعد با دکتر تئودور هم‌برگر پزشک اطفال اريک ازدواج کرد. چندين سال به اريک نگفتند که دکتر هم‌برگر پدر زيستي (واقعي) او نيست و او نامطمئن از نام و هويت رواني‌اش بزرگ شد. او نام خانوادگي هم‌برگر را تا 37 سالگي حفظ کرد، يعني تا زماني که او يک شهروند آمريکايي شد و نام اريک هم‌برگر اريکسون را برگزيد.


 


اريک اريکسون


اريک اريکسون



بحران هويت ديگر زماني روي داد که اريک مدرسه را آغاز کرد. او باوجود اصل و نسب دانمارکي، خود را آلماني مي‌دانست، ولي هم‌کلاسي‌هاي آلماني، وي را به خاطر اين‌که مادر و ناپدري‌اش يهودي بودند، طرد کردند. همسالان يهودي، او را به دليل اين‌که قدبلند و بور بود و ويژگي‌هاي چهره‌ي اسکانديناوي داشت، طرد کردند.


     اريک اريکسون به سرتاسر آلمان و ايتاليا سفر کرد و افکار خود را در يک دفتر يادداشت کرد و دنياي اطراف خود را مشاهده نمود.او خود را به طرز غير عادي حساس و روان رنجور،حتي نزديک به روان پريش توصيف کرد.او در دو دانشکده? هنر به تحصيل پرداخت و آثار خود را در يک گالري واقع در مونيخ به نمايش گذاشت.ولي هر بار آموزش رسمي را رها کرد تا پرسه زدن و جستجو براي هويت را از سر گيرد.


      اريک اريکسون در سال 1929،هنگامي که در يک بالماسکه در وين شرکت کرده بود،با ژوان سرسون،نقاش و رقاص متولد کانادا که توسط يکي از شاگردان فرويد روان کاوي شده بود آشنا شد. آنها عاشق هم شدند ولي زماني که ژوان رقاص حامله شد، اريکسون از ازدواج با وي خودداري کرد. او توضيح داد که از احساس تعهد دايمي مي ترسيد و معتقد بود که مادر و ناپدري اش نوه اي را که يهودي نباشند تاييد نخواهند کرد. وساطت دوستان او را متقاعد ساخت که اگر با ژوان ازدواج نکند،همان الگوي رفتار مردي را تکرار خواهد کرد که او را به وجود آورده و داغ نامشروع بودن را براو زده بود، که اريکسون عميقاً اين را احساس کرده بود.


وقتي او تصميم گرفت با ژوان ازدواج کند،اين کار را سه بار،طبق تشريفات يهودي،پروتستان،و عرفي انجام داد.




کارل يونگ (1961-1875): هيولاي غيراجتماعي آلوده به تفکر خودکشي، و بي‌ايماني


يونگ در سوئيس و در خانواده اي که 9 کشيش (پدر و 8 عمويش) بود، متولد شد و در همان سالهاي نخستن زندگي با مذهب و ادبيات يونان و روم باستان آشنا شد. او به پدرش نزديک بود ولي وي را ضعيف و ناتوان مي دانست. يونگ که به مادرش بدگمان و از پدرش نااميد شده بود، احساس مي کرد که از دنياي بيروني، دنياي واقعيت هشيار بريده شده است. او به عنوان گريز، به درون، به ناهشيار يعني دنياي رؤياها، پنداره‌ها و خيال‌پردازي‌ها پناه برد که احساس امنيت بيشتري در آن مي‌کرد.




کارل يونگ


کارل يونگ


 


يونگ هنگام کودکي عمداً از کودکان ديگر دوري مي‌کرد. يکي از معدود آشنايان وي از آن دوران، يونگ را به صورت هيولايي غيراجتماعي به خاطر مي‌آورد (وِر، 1987، ص 29). تنهايي يونگ در نظريه وي منعکس شده است، به طوري که به جاي روابط با ديگران، بر رشد دروني فرد تمرکز دارد.


 


کارل يونگ


يونگ در 38 سالگي دچار رويداد روان‌رنجور سختي شد که 3 سال ادامه داشت. وي معتقد بود در خطر از دست دادن تماس با واقعيت قرار داشت و آنچنان اندوهگين بود که از تدريس در دانشگاه زوريخ کناره‌گيري کرد. گاهي اوقات او فکر اقدام به خودکشي را در سر مي‌پرواند. او کنار تخت خود تپانچه‌اي گذاشته بود تا اگر احساس کرد به جايي رسيده است که بازگشتي در آن نيست، از آن استفاده کند (نول، 1994، 207)


(کتاب نظريه هاي شخصيت، دوان شولتز و سيدني آلن شولتز، ص 104 و 106)




يونگ با برخي از بيماران خود رابطه داشت (فيلم يک روش خطرناک A Dangerous Method 2011).


 يونگ نيز با يک زن جوان رابطه جنسي داشت، رابطه اي که از همسرش مخفي نماند. يونگ به موري توصيه کرد که او نيز همين کار را بکند و موري در مدت 40 سال بعدي اين کار را انجام داد! (به نقل از کتاب نظريه هاي شخصيت شولتز)




وي معتقد بود خدا را مي شناسد و نيازي به ايمان داشتن به خدا نيست! (I know God, I don"t need to believe in God)




فيلم يک روش خطرناک (يونگ) A Dangerous Method 2011


فيلم يک روش خطرناک (يونگ)A Dangerous Method 2011




تثليث در سايکولوژي



در قرآن تثليث نسبت به خداوند و شرک ورزي شديدا نهي شده است (لاتقولوا ثلاثه در آيه 171 سوره نساء) و به عنوان يک ظلم عظيم تلقي مي شود (ان الشرک لظلم عظيم در آيه 13 سوره لقمان). به همين شکل، سه گانگي و سه تا بودن مفاهيم در معرفت نيز ممنوع است و بايد از آن پرهيز شود و نبايد معرفت شرک آلود جايگزين معرفت توحيدي شود. در معرفت توحيدي، بين دو يا چند گزينه، گزينه درست انتخاب شده و ساير گزينه ها که غلط هستند، نفي مي شوند. يعني بين درست و غلط، حق و باطل، خير و شر و . درست و حق و خير اقامه مي شوند و گزينه هاي غلط و باطل و شر نفي مي شوند.




لاتقولوا ثلاثة


لاتقولوا ثلاثة




ان الشرک لظلم عظيم


ان الشرک لظلم عظيم




برخي از تثليث ها يا سه گانه هاي موجود در علم سايکولوژي که به غلط روان شناسي ترجمه شده است، عبارتند از:

























































رديف



اعتقاد مسيحيت



پدر



پسر



روح القدس



1



اعتقاد فرويد در مورد شخصيت



ايد



ايگو



سوپرايگو



2



اعتقاد فرويد در مورد ذهن



هشيار



نيمه هشيار



ناهشيار



3



اعتقاد يونگ



خود



ناهشيار شخصي



ناهشيار جمعي



4



اعتقاد اريک برن



من کودکي



من بالغ



من والديني



5



اعتقاد هنري موري



نهاد



خود



فرا خود



6



ابعاد آگاهي ازنظر کمپلر



اجتماعي



رواني-جسماني



روحي



ويلهلم رايش و انقلاب جنسي

ويلهلم رايش از بحث انگيزترين پيروان فرويد بود که در اواخر عمر به روان‌پريشي دچار شد. وي فرضيات اوليه فرويد را درباره سرکوب غريزه جنسي پذيرفته و بسط داد. نظراتي که خود فرويد در سالهاي بعد از آنها دست کشيد!

به نظر رايش مشکلات شخصيتي و روان نژندي، ناشي از عدم ي جنسي طبيعي است. به علت آنکه علائم روان نژندي قادر به تخليه کامل انرژي جنسي نيستند، انرژي جمع شده در وجود فرد به عنوان تنش بدني ظاهر مي شود.

در اثر ديگر خود «روانشناسي توده اي فاشيسم (The mass psychology of Fascism)» به عوامل روانشناختي اشاره مي نمايد که به #اقتدارگرايي مي انجامد و اعضاي جامعه را وادار مي کند که از استقلال فردي خود دست کشيده و تسليم ديکتاتوري شوند.

اولين برخورد با مراجع قدرت در دوران کودکي در رابطه با مسائل جنسي است که کنجکاوي کودک با ممانعت، تنبيه و تهديد والدين روبرو شده و تظاهر آشکار آن سرکوب مي شود. اين سرکوبي به ساير جنبه ها نيز گسترش يافته و بر کل شخصيت فرد حاکم مي گردد. ناتواني شخص از تجلي آزاد غريزه جنسي منجر به ناتواني مجموعه شخصيت وي مي شود. اين به احساس حقارت و فرودستي در برابر مراجع قدرت مي انجامد.

 به اعتقاد رايش هر گونه کوشش در جهت گسستن بندهاي اسارت در چنين جوامعي با شکست روبرو مي شود و بر چسب خلافکاري مي خورد. از ديد ويلهلم رايش ديکتاتورها که نظم کهنه را به هم مي زنند تنها خلافکاراني موفقند. رهايي انسان از اسارت با تکامل سالم جنسي او ممکن مي شود.






اين نظرات مخرب رايش در راستاي انقلاب جنسي و تخريب اخلاق در جامعه نقش زيادي داشت. در نتيجه چنين تلاش هايي جامعه غربي حريم هاي انساني و اخلاقي را درنورديده و گرفتار روابط نامشروع و مخرب شده است. در نتيجه اين عدم رعايت حدود و چهارچوب هاي اخلاقي حدود نيمي از جمعيت غرب دچار زادگي هستند و هويت خانوادگي خود را از دست داده اند.



  


آمار زادگي در جهان


آمار زادگي در جهان (نقشه خانواده)






در واقع، رايش مشکلات هويتي و خانوادگي خود را (رابطه نامشروع مادر با معلم سرخانه) به جامعه بشري تسري داده است!


زندگي سايکولوژيست ها: ويلهلم رايش


ويلهلم رايش Wilhelm Reich (1957-1897) پزشک، روان پزشک و روان‌کاو اتريشي آمريکايي، از زمينه‌سازان انقلاب جنسي در غرب به شمار مي‌رود. نوشته‌هاي او که بعضي از آن‌ها را بارها تغيير داده بود، سويه‌هايي ميان‌رشته‌اي دارند. آثار او ميان روان‌کاوي، جامعه‌شناسي و زيست‌شناسي سير مي‌کنند. او فرزند زمين‌داري يهودي بود و با تربيتي سخت پرورش يافت. در سن 13 سالگي رابطه مخفيانه مادرش را با معلم سرخانه‌‌اي براي پدر فاش کرد؛ موضوعي که کمي بعد باعث خودکشي مادر، ضربه رواني پدر و عذاب وجدان طولاني او شد.




      نوجواني رايش با آغاز فروپاشي امپراتوري اتريش و جنگ جهاني اول در سال 1914 همزمان بود. او پس از بازگشت از خدمت داوطلبانه در جبهه جنگ، نخست به تحصيل در رشته حقوق پرداخت، اما از سال 1918 تحصيل در رشته پزشکي را در وضع ناآرام شهر وين آغاز کرد و بعد به حلقه شاگردان زيگموند فرويد راه يافت. او به پژوهش علمي درباره جنسيت و سه رساله درباره نظريه جنسيت از فرويد بسيار علاقه داشت.  فقر، درگيري‌هاي خياباني و غارت خانه‌ها بخشي از زندگي روزمره آن سال‌ها در وين بودند. رايش به زودي به اين نتيجه رسيد که بايست بزهکاري و اقدام‌هاي ضد اجتماعي را نه به عنوان جنايت، بلکه بيماري‌هايي بنگرد که قابل پيش‌گيري و درمان هستند.




ويلهلم رايش


      ويلهلم رايش


 
وي بحث انگيزترين پيروان فرويد و انساني با استعداد بود که در اواخر عمر به روان پريشي دچار شد. وي فرضيات اوليه فرويد را درباره سرکوبي غريزه جنسي پذيرفته و بسط داد. نظراتي که خود فرويد در سالهاي بعد از آنها دست کشيد. به نظر وي مشکلات شخصيتي و روان نژندي، ناشي از عدم ي جنسي طبيعي است. به علت آنکه علائم روان نژندي قادر به تخليه کامل انرژي جنسي نيستند، انرژي جمع شده در وجود فرد به عنوان تنش بدني ظاهر مي شود.




      رايش باور داشت که انرژي جنسي مي تواند به اضطراب بدل شده يا به شکل ساديسم و ستيزه جويي ظاهر شود. تخليه کامل انرژي جنسي براي وي در درگير شدن کامل فرد با فردي ديگر و آزادي تنش و فشار دروني معني مي شود.




       همسر اول وي چنين مي گفت که او دنيا را سياه و سفيد مي ديد. آدمها يا با او بودند و يا بر عليه او. بارها با لباس کوهنوردي و در حالي که کوله پشتي پر از لوازم پزشکي به دوش داشت در تظاهرات خياباني حزب کمونيست در وين و برلين شرکت کرد و خطر درگيري با پليس و دستگيري را به جان خريد. روحيه فرد گرايانه و افکاري که هر روز بيش از پيش حالتي عجيب و غريب تر به خود مي گرفت، رفته رفته او را تنها و تنهاتر کرد.




      در دهه 1960  که جوانان شورشي تمام هنجارها و ارزش‌هاي جامعه سنت‌زده را به چالش گرفتند، آثار ويلهلم رايش به مهمترين منبع الهام آنها بدل شد. نظريات او هم به "انقلاب جنسي" ياري رساند و هم در شکستن قيدوبندهاي تربيتي، به ويژه در پيشرفت جنبش رهايي ن (فمينيسم) مؤثر افتاد.




      او در طولِ سال 1933، که مصادف با پيروزي نازيسم است، دو کتاب منتشر مي‌کند  : روان‌کاويِ مَنِشي  [ تحليلِ خصائل] و روان‌شناسيِ توده‌اي فاشيسم  . از حزب کمونيست طرد مي‌شود، و در ماه اوتِ 1934 از انجمنِ روان‌کاويِ بين‌المللي نيز اخراج مي‌گردد. در زماني که نازي‌ها کتاب‌ها و بروشورهايش را آتش مي‌زنند و دوستانش را مي‌کُشند، وي در دانمارک پناهنده مي‌شود، اما اين کشور او را عنصر نامطلوب مي‌داند،؛ پس از گذرِ کوتاهي در انگلستان، که در آن‌جا با مالينوفسکي دوست مي‌شود، کسي که وي بعدها از نظراتِ او در ارائه‌ي تحليل‌اش در کتاب فورانِ اخلاقِ جنسي (1935) استفاده مي‌کند، مدتي مقيمِ مالمو در سوئد مي‌شود. اما پس از آن‌‌که سوئد هم از اسکان دادن به او سر باز مي‌زند به اسلو مي‌رود؛ آن‌جا در 1938 مؤسسه‌ي پژوهش‌هاي زيست‌شناختيِ اقتصادِ جنسي را بنيان مي‌نهد، کارزارِ بهتان‌هايي که مطبوعات نروژ عليه او به راه مي‌اندازند مجبورش مي‌کند در 1939 به آمريکا مهاجرت کند. سرزندگيِ خارق‌العاده‌ي ويلهلم رايشاز اين تبعيدها و آزارها آسيبي نمي‌بيند؛ و با همسر سومِ خود، ايلسه اولندورف زندگيِ جديدي را آغاز مي‌کند.




در ملاقاتي که با اينشتين داشت نتوانست نظر او را جلب کند و از سوي اينشتين به عنوان فردي ذهن گرا که افکاري سطحي و بي مايه دارد توصيف شد.


     اخراج از حزب کمونيست و انجمن بين المللي روانکاوي و جدايي همسر و فرزندانش ضربات تحمل ناپذيري بودند که او را کمي از قبل از جنگ دوم جهاني به آمريکا کشاند.


     کتاب قتل مسيح (1953) The Murder of Christ او تعبيري جسورانه است از مسيح به عنوان يک انسان، همچون جسميت‌يابيِ عشقِ تناسلي[ ژنيتال] در حالتِ سرشارِ آن.


 


کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش


کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش




کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش


کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش


 


    خصومتِ روبه افرايشِ پزشکان، روان‌شناسان و روان‌کاوانِ آمريکايي و کارزارِ تحقير و تمسخر عليه رايش در نشريه‌ي Harpers’s Magazine در آوريل 1947، باعث مي‌شود که اداره‌ي خوراک و دارو Food and Drug Administration خواهان يک تحقيقِ قضايي شود؛ رايش در مارس 1957 با اتهام فريب مردم به محاکمه کشيده شد و به دو سال زندان محکوم شد. او تا آخرين لحظه محکوميت خود را به توطئه کمونيست ها نسبت مي داد.




ويلهلم رايش در زندان


      ويلهلم رايش در زندان




مراجعِ قدرت اسباب و دستگاه‌هاي بسيار مهم رايش را ضبط مي‌کنند و کتاب‌ها و آثار منتشرشده‌ي او را در دو نوبت در آتش مي‌سوزانند.




     ويلهلم رايش که  زنداني شده بود، در 3 نوامبر 1957 در ندامت‌گاهِ Lewisburg احتمالاً بر اثر يک سکته‌ي قلبي مي‌ميرد. بعدها همه‌ي اموالِ رايش در اختيار بنيادي به نام Wilhelm reich Infant Trust Fund قرار مي‌گيرد که دفاع و ترويج آثار او را برعهده دارد.


تنهايي؛ محصول علوم انساني غربي


علوم انساني غربي با نگاه مادي و حيوان انگارانه به انسان، شرايطي را ايجاد کرده اند که افراد صرفا به دنبال خواسته ها و منافع شخصي خود باشند و ديگران را نيز بخشي از ابزار دستيابي به اميال و خواسته هاي خود تلقي کنند. نتيجه چنين رويکردي، خودمحوري انسان و تنها شدن افراد در عين با هم بودن و رنج کشيدن از اين تنهايي کشنده است. خودمحوري باعث فردگرايي بيمارگونه (تفرد يا فرديت) شده و روابط انسان را مختل مي سازد.




از آنجا که ظرفيت انسان و گرايش هاي او بسيار گسترده هستند و گرايش به بي نهايت در فطرت انسان وجود دارد، محدود کردن انسان و اسير کردن او در چارچوب خفقان آور خود و خودمحوري، آسيب هاي جدي به انسان وارد مي کند. بر اساس روابط چهارگانه انسان نياز به ارتباط با ديگران، محيط و خداوند دارد و محدود کردن او به خود، باعث ناکامي و عدم رشد او شده و سلامت روان او را دچار خدشه مي سازد.




روابط چهارگانه انسان


روابط چهارگانه انسان




سلامت روان انسان تنها در صورتي فراهم مي شود که روابط چهارگانه انسان به درستي شکل گرفته و تعامل مناسب و منطقي وجود داشته باشد. کسي که در خودمانده و خودمحور شده باشد، از واقع بيني و حق طلبي فاصله مي گيرد و جهان بيني مخدوشي خواهد داشت. فرد خود محور در همه ملاک هاي سلامت روان دچار مشکل خواهد بود و نمي تواند به نيازهاي واقعي خود پاسخ دهد.




ملاک هاي سلامت روان


ملاک هاي سلامت روان




براي مثال انگليس با وجود شرايط اقتصادي نسبتا مناسب، به دليل تنهايي حدود 9 ميليون نفر از مردمش وزارت تنهايي ايجاد کرده است. اين 9 ميليون نفر دچار مشکلات زيادي هستند و گاهي هفته ها يا ماه ها با کسي صحبت نمي کنند و در چنگال تنهايي خودشان گرفتارند.




وزارت تنهايي انگليس


وزارت تنهايي کشور انگليس




يکي از آثار شوم اين تنهايي، افزايش خودکشي است. به همين دليل، انگليس با تأسيس وزارت خانه جديد ديگري به نام وزارت پيشگيري از خودکشي، به دنبال کاهش خودکشي در کشور است.






وزارت پيشگيري از خودکشي انگليس


وزارت پيشگيري از خودکشي انگليس




در اين مورد BBC مستندي به نام عصر تنهايي ساخته است و مشکلات اين پديده ناخوشايند را نشان داده است.




مستند عصر تنهايي (BBC)


مستند عصر تنهايي (BBC)




دوبله اين مستند را مي توانيد از آدرس زير تهيه نماييد.




http://www.mndl.ir/?p=249623


مستند عصر تنهايي (BBC)


مستند عصر تنهايي (BBC)




براي ديدن تيزر مستند عصر تنهايي مي توانيد به آدرس زير مراجعه نماييد.




https://www.aparat.com/v/UrzkZ/%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF_%D8%B9%D8%B5%D8%B1_%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%D8%A8%D8%A7_%D8%AF%D9%88%D8%A8%D9%84%D9%87_%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C


سايکولوژي؛ مروج همجنس بازي


با توجه به اينکه به اصطلاح علم سايکولوژي، به خواسته هاي سطحي و ابعاد حيواني انسان توجه دارد و به گرايشات عالي و ظرفيت هاي انساني او بي توجه است، با بررسي مسائل زيستي و ژنتيکي و توجيه تراشي ها طبيعت گرايانه، خوديي و همجنس بازي را امري عادي تلقي کرده و از دسته بندي بيماري هاي رواني خارج مي کند.


 


متأسفانه در سايکولوژي و سايکايتري، همجنس بازي که يک رفتار غيرطبيعي و نادرست است، به عنوان يک گرايش مطرح شده است. در حالي که اين رفتار بيمارگونه، اثرات مخرب زيادي دارد و سلامت رواني فرد و جامعه را در معرض خطر قرار مي دهد. در بعد فردي، فرد همجنس باز دچار اختلال هويت شده و کارکردهاي زيستي و اجتماعي خود را مخدوش مي کند. در چنين فردي نقش همسري و پدري يا مادري دچار خدشه شده و  بحران هويت ايجاد مي شود. اين بيماري خطرناک باعث مي شود، نيازهاي زيستي و هورموني فرد تحت تأثير اميال ذهني و رواني او مسير نادرستي را طي کرده و در راستاي رشد و تکامل فرد قرار نگيرند. بدين معني که با توجه به روابط چهارگانه فرد، نياز شخصي او، يعني ميل جنسي، در تضاد با ارتباط با ديگران و محيط و خداوند قرار گرفته و او را از حرکت و رشد باز مي دارد و با متمرکز شدن با خود سبب خودمحوري و توقف در خود مي شود و سلامت رواني او را مخدوش مي کند.


همچنين، همجنس بازي از نظر زيستي هم آسيب زا بوده و بدن را مستعد بيماري هاي مختلف مي سازد. 




توجيه همجنس بازي با تکيه بر مسائل زيستي و ژنتيکي در کتاب خلاصه روان پزشکي کاپلان سادوک


توجيه همجنس بازي با تکيه بر مسائل زيستي و ژنتيکي در کتاب خلاصه روان پزشکي کاپلان سادوک






در ابتداي ايجاد علم روان شناسي، همجنس بازي به عنوان يکي از بيماري هاي رواني مطرح بود و در انجمن روان پزشکي آمريکا (APA) به عنوان يک اختلال رواني دسته بندي مي شد. ولي متأسفانه با نفوذ افرادي که معتقد به ماده گرايي و طبيعت گرايي بودند و از ارزش هاي انساني فاصله داشتند، اين روند تغيير کرد و در سال 1973 اين اختلال جدي رواني از دسته بندي بيماري هاي رواني انجمن روان پزشکي آمريکا خارج شد.


خارج کردن همجنس بازي از دسته بندي بيماري هاي رواني در APA


خارج کردن همجنس بازي از دسته بندي بيماري هاي رواني در APA




سايکولوژيست هاي بدکردار (6): زيگموند فرويد (منکر خدا و ملحد، تأييد همجنس بازي و زمينه ساز ابتذال جنسي، خودکشي)




زيگموند فرويد (1939-1856) پزشک و عصب‌شناس اتريشي است که پدر علم روانکاوي شناخته مي‌شود. وي يکي از 10 دانشمند بزرگ قرن 20 که بسياري از نظريه‌هايش امروزه تأييد و البته رد هم شده‌اند. بر طبق ديدگاه فرويد، تصور بشر از خدا، از يک پندار ريشه دار در يک نياز کودکانه در جهت جايگزيني مقام پدري نشأت گرفته و هم از اين روست که مذهب (که در اوان شکل‌گيري تمدن به مهار انگيزه‌هاي خشونت‌آميز کمک مي‌کرده‌است)، هم‌اکنون مي‌تواند جاي خود را به منطق و دانش بدهد.




فرويد و سگ هايش


فرويد و سگ هايش 




فرويد او هنر، شعر و باورهاي ديني را ناشي از سرکوب و عقده‌هاي سر کوب ميل جنسي را مي‌داند در حالي که هيچ‌يک وجود خارجي ندارند. نظريات منحط و گمراه کننده فرويد در مورد غريزه جنسي و نقش سرکوب آنها در ايجاد بيماري رواني، بر پايه برداشت هاي شخصي وي بود و علم تلقي نمي شد و رد شدند، ولي در زمينه سازي انقلاب جنسي و دريدن حيا از جامعه نقش به سزايي داشت.




فرويد


زيگموند فرويد




هنگامي که فرويد در دانشکده پزشکي بود، آزمايش با کوکائين را نيز آغاز کرد. وي اين دارو را خودش مصرف کرد و اصرار داشت که نامزد، خواهران و دوستانش نيز آن را امتحان کنند. او به اين ماده بسيار علاقه مند شد و آن را دارويي اعجاب آور و سحرآميز دانست که بسياري از بيماري ها را درمان مي کند و مي تواند وسيله اي براي به دست آوردن شهرتي که آرزوي آن را داشت، باشد. او در سال 1884 مقاله اي درباره آثار مفيد کوکائين منتشر کرد. بعدا اين مقاله را از عوامل کمک کننده به شيوع مصرف کوکائين در اروپا و آمريکا دانستند که بيش از 30 سال يعني تا دهه 1920 ادامه داشت.فرويد قوياً به خاطر کمک به برداشتن عنان شيوع کوکائين مورد انتقاد قرار گرفت. اين موضوع به جاي شهرت براي او بدنامي آورد.




فرويد باور به خدا را به عنوان پايه بيشتر اديان، امرى توهّمى مى‌داند و معتقد است خدا، همان مفهوم پدر است كه در ذهن آدمى تعالى يافته و بر اثر يادآورى ناتوانى دوران كودكى و توجه به نيازهاى هميشگى خود، بدان روى آورده است. او دين و دين‌دارى را در رديف رفتارهاى روان رنجورانه، همچون وسواس به شمار مى‌آورد و بر آن است كه با افزايش افق‌هاى علمى در زندگى انسان، سرانجام دين از صحنه حيات آدمى زدوده خواهد شد.




در نقد نگاه فرويد به دين، بايد گفت:


الف) فرويد، بى‌دينى تمام‌عيار و بلكه ضد دين بود. بنابراين، نمى‌توان گفت كه او توانسته است بدون سوگيرى درباره دين اظهار نظر كند.


ب) جهان‌بينى فرويد درباره جهان هستى، مادى‌گرايى صرف است. اين جهان‌بينى، با نظر اكثريت مردم و دانشمندان كه در وراى ماده، به هستى برترى معتقدند، در تعارض است.


ج) برداشت فرويد از «خود» و نيز رويكرد او به دين و دين‌دارى، غير از برداشت‌هاى خود فرويد كه برپايه داستان‌پردازى‌هاى غيرعلمى است، هيچ سند قابل اعتمادى ندارد.


د) از زمان نظريه‌پردازى فرويد درباره ماهيت دين و دين‌دارى در ميان مردم، بيش از صد سال مى‌گذرد. در اين مدت، بى‌گمان شناخت آدمى درباره قواعد حاكم بر جهان فزونى يافته است و به باور برخى انديشمندان، دست‌كم فن‌آورى گام‌هاى نهايى خود را برمى‌دارد، ولى برخلاف تصور فرويد، از جريان‌ها و نهضت‌هاى دينى كاسته نشده است.


 


تأييد همجنس بازي


فرويد همجنس بازي را امري عادي دانسته و آن را نابهنجاري نمي داند! (خلاصه روانپزشکي کاپلان سادوک، ج2، ص 323)


 


تأييد همجنس بازي توسط فرويد


تأييد همجنس بازي توسط فرويد




فرويد دچار انواع نشانه هاي جسماني از جمله سردردهاي ميگرن، مشکلات ادراري و قولون اسپاسمي بود. او نگران مردن و قلب خود بود و از مسافرت و فضاهاي باز مضطرب مي شد.


 


در ماه فوريه سال 1923 اولين علائم سرطان دهان در فرويد تشخيص داده شد. فرويد معمولاً روزانه 220 عدد سيگار برگ مي‌کشيد و پس از تشخيص بيماري‌اش همچنان به کشيدن سيگار ادامه داد.


در سال 1933 پس از به قدرت رسيدن هيتلر، در ماه مه کتاب‌هاي فرويد در برابر ازدحام مردم در برلين به آتش کشيده شد.


 


خودکشي با مرفين


سلامتي فرويد به نحو چشمگيري تحليل رفت، اما از نظر عقلاني هوشيار ماند و تقريبا تا آخرين روز زندگي اش به کار ادامه داد. در اواخر سپتامبر 1939 به پزشک خود ماکس شور گفت «اکنون اين زندگي جز شکنجه چيز ديگري نيست و ديگر معني ندارد» (شور، 1972، ص 529). دکتر قول داده بود که اجازه نخواهد داد فرويد بيهوده رنج بکشد. او طي 24 ساعت بعيد سه بار مرفين به او تزريق کرد که هر مقدار مصرف آن بيشتر از اندازه لازم براي تسکين درد بود و سالهاي طولاني درد فرويد را به پايان رساند.


(کتاب نظريه هاي شخصيت شولتز)


 



جسد فرويد پس از درخواست اتانازي (خاتمه‌دادن به زندگي بيماري که مرگش حتمي باشد) با تزريق دوز بالاي مورفين و مرگ او، به خواست خودش سوزانده و خاکسترش در گلداني يوناني که قطعه محبوب عتيقه‌هايش بود به امانت گذاشته شد.




خاکستر فرويد در گلدان يوناني عتيقه


خاکستر فرويد در گلدان يوناني عتيقه


 




سايکولوژيست هاي بدکردار: ويلهلم رايش


ويلهلم رايش Wilhelm Reich (1957-1897) پزشک، روان پزشک و روان‌کاو اتريشي آمريکايي، از زمينه‌سازان انقلاب جنسي در غرب به شمار مي‌رود. نوشته‌هاي او که بعضي از آن‌ها را بارها تغيير داده بود، سويه‌هايي ميان‌رشته‌اي دارند. آثار او ميان روان‌کاوي، جامعه‌شناسي و زيست‌شناسي سير مي‌کنند. او فرزند زمين‌داري يهودي بود و با تربيتي سخت پرورش يافت. در سن 13 سالگي رابطه مخفيانه مادرش را با معلم سرخانه‌‌اي براي پدر فاش کرد؛ موضوعي که کمي بعد باعث خودکشي مادر، ضربه رواني پدر و عذاب وجدان طولاني او شد.




      نوجواني رايش با آغاز فروپاشي امپراتوري اتريش و جنگ جهاني اول در سال 1914 همزمان بود. او پس از بازگشت از خدمت داوطلبانه در جبهه جنگ، نخست به تحصيل در رشته حقوق پرداخت، اما از سال 1918 تحصيل در رشته پزشکي را در وضع ناآرام شهر وين آغاز کرد و بعد به حلقه شاگردان زيگموند فرويد راه يافت. او به پژوهش علمي درباره جنسيت و سه رساله درباره نظريه جنسيت از فرويد بسيار علاقه داشت.  فقر، درگيري‌هاي خياباني و غارت خانه‌ها بخشي از زندگي روزمره آن سال‌ها در وين بودند. رايش به زودي به اين نتيجه رسيد که بايست بزهکاري و اقدام‌هاي ضد اجتماعي را نه به عنوان جنايت، بلکه بيماري‌هايي بنگرد که قابل پيش‌گيري و درمان هستند.




ويلهلم رايش


      ويلهلم رايش


 
وي بحث انگيزترين پيروان فرويد و انساني با استعداد بود که در اواخر عمر به روان پريشي دچار شد. وي فرضيات اوليه فرويد را درباره سرکوبي غريزه جنسي پذيرفته و بسط داد. نظراتي که خود فرويد در سالهاي بعد از آنها دست کشيد. به نظر وي مشکلات شخصيتي و روان نژندي، ناشي از عدم ي جنسي طبيعي است. به علت آنکه علائم روان نژندي قادر به تخليه کامل انرژي جنسي نيستند، انرژي جمع شده در وجود فرد به عنوان تنش بدني ظاهر مي شود.




      رايش باور داشت که انرژي جنسي مي تواند به اضطراب بدل شده يا به شکل ساديسم و ستيزه جويي ظاهر شود. تخليه کامل انرژي جنسي براي وي در درگير شدن کامل فرد با فردي ديگر و آزادي تنش و فشار دروني معني مي شود.




       همسر اول وي چنين مي گفت که او دنيا را سياه و سفيد مي ديد. آدمها يا با او بودند و يا بر عليه او. بارها با لباس کوهنوردي و در حالي که کوله پشتي پر از لوازم پزشکي به دوش داشت در تظاهرات خياباني حزب کمونيست در وين و برلين شرکت کرد و خطر درگيري با پليس و دستگيري را به جان خريد. روحيه فرد گرايانه و افکاري که هر روز بيش از پيش حالتي عجيب و غريب تر به خود مي گرفت، رفته رفته او را تنها و تنهاتر کرد.




      در دهه 1960  که جوانان شورشي تمام هنجارها و ارزش‌هاي جامعه سنت‌زده را به چالش گرفتند، آثار ويلهلم رايش به مهمترين منبع الهام آنها بدل شد. نظريات او هم به "انقلاب جنسي" ياري رساند و هم در شکستن قيدوبندهاي تربيتي، به ويژه در پيشرفت جنبش رهايي ن (فمينيسم) مؤثر افتاد.




      او در طولِ سال 1933، که مصادف با پيروزي نازيسم است، دو کتاب منتشر مي‌کند  : روان‌کاويِ مَنِشي  [ تحليلِ خصائل] و روان‌شناسيِ توده‌اي فاشيسم  . از حزب کمونيست طرد مي‌شود، و در ماه اوتِ 1934 از انجمنِ روان‌کاويِ بين‌المللي نيز اخراج مي‌گردد. در زماني که نازي‌ها کتاب‌ها و بروشورهايش را آتش مي‌زنند و دوستانش را مي‌کُشند، وي در دانمارک پناهنده مي‌شود، اما اين کشور او را عنصر نامطلوب مي‌داند،؛ پس از گذرِ کوتاهي در انگلستان، که در آن‌جا با مالينوفسکي دوست مي‌شود، کسي که وي بعدها از نظراتِ او در ارائه‌ي تحليل‌اش در کتاب فورانِ اخلاقِ جنسي (1935) استفاده مي‌کند، مدتي مقيمِ مالمو در سوئد مي‌شود. اما پس از آن‌‌که سوئد هم از اسکان دادن به او سر باز مي‌زند به اسلو مي‌رود؛ آن‌جا در 1938 مؤسسه‌ي پژوهش‌هاي زيست‌شناختيِ اقتصادِ جنسي را بنيان مي‌نهد، کارزارِ بهتان‌هايي که مطبوعات نروژ عليه او به راه مي‌اندازند مجبورش مي‌کند در 1939 به آمريکا مهاجرت کند. سرزندگيِ خارق‌العاده‌ي ويلهلم رايشاز اين تبعيدها و آزارها آسيبي نمي‌بيند؛ و با همسر سومِ خود، ايلسه اولندورف زندگيِ جديدي را آغاز مي‌کند.




در ملاقاتي که با اينشتين داشت نتوانست نظر او را جلب کند و از سوي اينشتين به عنوان فردي ذهن گرا که افکاري سطحي و بي مايه دارد توصيف شد.


     اخراج از حزب کمونيست و انجمن بين المللي روانکاوي و جدايي همسر و فرزندانش ضربات تحمل ناپذيري بودند که او را کمي از قبل از جنگ دوم جهاني به آمريکا کشاند.


     کتاب قتل مسيح (1953) The Murder of Christ او تعبيري جسورانه است از مسيح به عنوان يک انسان، همچون جسميت‌يابيِ عشقِ تناسلي[ ژنيتال] در حالتِ سرشارِ آن.


 


کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش


کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش




کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش


کتاب قتل مسيح ويلهلم رايش


 


    خصومتِ روبه افرايشِ پزشکان، روان‌شناسان و روان‌کاوانِ آمريکايي و کارزارِ تحقير و تمسخر عليه رايش در نشريه‌ي Harpers’s Magazine در آوريل 1947، باعث مي‌شود که اداره‌ي خوراک و دارو Food and Drug Administration خواهان يک تحقيقِ قضايي شود؛ رايش در مارس 1957 با اتهام فريب مردم به محاکمه کشيده شد و به دو سال زندان محکوم شد. او تا آخرين لحظه محکوميت خود را به توطئه کمونيست ها نسبت مي داد.




ويلهلم رايش در زندان


      ويلهلم رايش در زندان




مراجعِ قدرت اسباب و دستگاه‌هاي بسيار مهم رايش را ضبط مي‌کنند و کتاب‌ها و آثار منتشرشده‌ي او را در دو نوبت در آتش مي‌سوزانند.




     ويلهلم رايش که  زنداني شده بود، در 3 نوامبر 1957 در ندامت‌گاهِ Lewisburg احتمالاً بر اثر يک سکته‌ي قلبي مي‌ميرد. بعدها همه‌ي اموالِ رايش در اختيار بنيادي به نام Wilhelm reich Infant Trust Fund قرار مي‌گيرد که دفاع و ترويج آثار او را برعهده دارد.


انسان شناسي سايکولوژيست ها (11): راجرز


 


کارل راجرز


به اعتقاد راجرز افرادي که از نظر رواني سالم­ هستند مي‌­توانند خودشان، افراد ديگر و رويدادهاي موجود در محيط­شان را به صورتي که واقعاً هستند، درک کنند. اينگونه افراد آزادانه نسبت به تمام تجربيات گشوده هستند، زيرا به نظر انها هيچ چيزي براي خودپنداره آنها تهديد کننده نيست. به نظر راجرز شخص کامل نتيجه مطلوب رشد رواني و تکامل اجتماعي است. چنين شخصي هيج تجربه‌­اي را تحريف نکرده يا از آن دوري نمي‌­کند، در هر لحظه زندگي مي­‌کنند و تمام تجربيات تازه هستند، به ارگانيزم و واکنش‌­هاي و پاسخ‌­هاي خودشان اعتماد دارند نه داوري­‌هاي ديگران، معيارهاي اجتماعي و قضاوت­‌هاي عقلاني خود (من ياد گرفته‌­ام که کل احساس ارگانيزم من از يک موقعيت، قابل اعتمادتر از عقل من است، راجرز، 1961)، تصميم­‌گيري آزاد و بدون قيد و بند و ممانعت، خلاق و داراي زندگي سازنده و سازگارانه نسبت به تغيير شرايط محيط، مواجهه با مشکلات.


راجرز براي مشخص کردن شخص کامل کلمه شکوفاکننده را به کار برد نه شکوفاشده. کلمه دوم به شخصيت پرداخت شده يا راکد اشاره دارد که مورد نظر راجرز نبود. رشد خود هميشه در حال پيشروي است. کامل بودن مسير است نه مقصد. اگر تلاش و پيشرفت متوقف شوند، شخص خودانگيختگي، انعطاف­‌پذيري و گشودگي به تجربيات جديد را از دست مي‌­دهد. تأکيد راجرز بر تغيير و رشد، در کلمه شدن کتاب «درباره انسان شدن» او ديده مي­‌شود.


به اعتقاد راجرز اشخاص کامل در آفرينش خودشان آزادي انتخاب دارند و هيچ جنبه از شخصيت براي آنها تعيين نمي­‌شود. از نظر او اگرچه گرايش شکوفايي ذاتي است، ولي فرايند شکوفاشدن بيشتر تحت تأثير نيروهاي اجتماعي قرار دارد تا نيروهاي زيستي.


راجرز هدف نهايي و ضروري زندگي را کامل شدن مي­‌داند. از نگاه او انسان توسط نيروهاي زيستي غريزي هدايت نمي­‌شود يا به وسيله رويدادهايي که در پنج سال اول زندگي اتفاق افتاده‌­اند کنترل نمي‌­شود. نگرش انسان به سوي آينده است، پيش­‌رونده است نه پس­‌رونده و به سوي رشد گرايش دارد نه رکود.


 


انسان شناسي سايکولوژيست ها (10): مازلو


 


آبراهام مازلو


مازلو هدف نهايي و ضروري زندگي را خودشکوفايي (تحقق خود يا به فعليت رسيدن خود) مي­­‌دانست و معتقد بود به شرط فراهم بودن شرايط مناسب، انسان مي‌­تواند به سطح بالاي کارکرد برسد (شولتز، ص 355).


مازلو تصور مي­‌کرد شرارت بخش ذاتي ماهيت انسان نيست، بلکه حاصل محيط نامناسب است. او اعتقاد داشت برخي افراد به قدري شرور هستند که نمي‌­توان آنها را اصلاح کرد و در نهايت چيزي جز تيرباران براي آنها کارساز نيست.


مازلو سلسله مراتبي از پنج نياز ذاتي را معرفي کرد که رفتار انسان را برانگيخته و هدايت مي­‌کنند و عبارتند از نيازهاي فيزيولوژيکي، ايمني، تعلق‌­پذيري و عشق، احترام و خودشکوفايي. مازلو اين نيازها را غريزي مي‌­دانست و براي آنها عوامل تعيين کننده ارثي محسوس قائل بود. با اين حال معتقد بود، اين نيازها توسط يادگيري، انتظارات فرهنگي، ترس و مخالفت به تعويق مي­‌افتند.


در هرم سلسله مراتب نيازهاي مازلو، نياز به خودشکوفايي در رأس هرم قرار دارد. وي نياز به خودشکوفايي را ذاتي و بي­‌نياز از آموختن مي­‌دانست و علت اينکه کمتر از يک درصد مردم در اين حالت هستند را ضعيف بودن اين نياز مي­‌دانست. به عقيده وي هر چه نياز موجود در سلسله مراتب بالاتر باشد، ضعيف‌­تر است و توانمندي کمتري دارد و به همين دليل به سهولت دچار اختلال يا بازداري مي­‌شود. از ديدگاه مازلو در صورت ايجاد مشکل در ء نيازهاي فيزيولوژيکي و ايمني، نياز خودشکوفايي از اهميت کمتري برخوردار مي­‌شود.


مازلو يک دليل ناکامي در خودشکوفا شدن را عقده يونس يعني ترس و ترديد نسبت به توانائي­‌ها مي­‌دانست. فرد مي­‌ترسد اقدام به حداکثر رساندن توانش به شرايطي منجر شود که قادر به سازگاري با آن نباشد. خودشکوفايي مستم جرأت است.


وي ويژگي افراد خودشکوفا را چنين معرفي مي­کند: درک واضح واقعيت، پذيرش خود، ديگران و طبيعت، خودانگيختگي و سادگي و طبيعي بودن، احساس تعهد نسبت به يک آرمان، استقلال و نياز به خلوت، تازگي فهم و درک، تجربه­هاي عرفياني يا اوج، علاقه اجتماعي، روابط ميان فردي عميق، تحمل و پذيرش ديگران، خلاقيت و نوآوري، مقاومت در برابر فرهنگ­‌آموزي و فشارهاي اجتماعي، ساختار منش دموکراتيک و بدون­ تعصب (شولتز، ص 350).


افرادي که به کردن نياز خودشکوفايي مشغولند، به تحقق بخشيدن توان خود و به شناختن و فهميدن محيط خود علاقه­‌مند هستند. آنها در حالت فرانگيزش (فراتر از انگيزش­‌هاي کمبود مثل گرسنگي و .)، به دنبال کاهش تنش، کردن يک کمبود يا تلاش براي هدفي خاص نيستند. بلکه هدف آنها غني ساختن وتوسعه دادن زندگي و افزايش تنش از طريق انواع تجربه‌هاي چالش­‌انگيز است. از آنجا که تمام نيازهاي کمبود افراد خودشکوفا برآورده شده­‌اند، آنها در سطحي فراتر از تلاش براي شيء هدف خاص جهت کردن يک نياز کمبود عمل مي­‌کنند. آنها در حالتي از «هستي» قرار دارند. آنها به صورت خودانگيخته، طبيعي و مسرت­‌آميز انسانيت کامل خود را بيان مي­‌کنند. مازلو فهرستي از فرانيازها (ارزش­هاي هستي) را معرفي کرد که حالت­‌هاي رشدي (شايد هدف‌­ها) هستند که افراد خودشکوفا در جهت آنها تحول مي­يابند. فرانيازهاي حالت­‌هاي هستي مثل خوبي، يگانگي و کمال هستند و اشياء هدف خاص نيستند.


ناکامي در کردن فرانيازها زيان­بخش است و نوعي فراآسيب ايجاد مي­‌کند که رشد و نمو انسان را کمک کرده يا مانع آن مي‌­شود و تحقق بخشيدن استعدادها را متوقف مي‌­کند. اين افراد ممکن است احساس درماندگي و افسردگي کنند اما نتوانند به منبع اين احساس­‌ها اشاره کنند. اين فرانيازها عبارتند از: حقيقت، خوبي، زيبايي، وحدت و تماميت، دوگانگي-تعالي، زنده بودن و پيش رفتن، يگانگي، کمال، اام، تکميل و قاطعيت، عدالت، نظم، سادگي، پرمايگي و کليت و جامعيت، سهولت، شنگولي، خودبسندگي، معناداري (شولتز، ص 348).


 







Jonah Complex




 


انسان شناسي سايکولوژيست ها (9): کتل 


 


ريموند کتل


کتل هيچگونه هدف نهايي و ضروري که رفتار را تحت نفوذ خود قرار دهد، فرض نکرد. به نظر او سايق خودشکوفايي يا اشکال ديگر تحقق‌­غايي که انسان را به سوي خود بکشند، تعارض­هاي همگاني يا تعارض­‌هاي رواني جنسي غريزي که فرد را به پيش برانند، وجود ندارند (شولتز، ص 311).


کتل دو نوع صفت پويشي برانگيزاننده به نام ارگ­­‌ها و احساسات معرفي کرد. واژه اِرگ از واژه يوناني ارگون و به معني کار يا انرژي است. وي ارگ را به نشانه مفهوم غريزه يا سايق به کار برد. ارگ‌­ها منبع انرژي ذاتي يا نيروي برانگيزاننده براي کل رفتار هستند و رفتار انسان را به سوي هدف‌­هاي خاصي هدايت مي‌­کنند. ارگ صفتي سرشتي است و يک ساختار دائمي شخصيت است و از بين نمي­‌رود.  پژوهش تحليل عاملي کتل 11 ارگ خشم، جاذبه، کنجکاوي، نفرت، جمع­گرايي، گرسنگي، ميل جنسي، محافظت، امنيت، ابراز وجود و تسليم را شناسايي کرد. احساس، صفت عمقي محيط­‌‌ساخته است و از تأثيرات بيرون اجتماعي و فيزيکي ناشي مي­‌شود. احساس که از يادگيري ناشي مي‌­شود، مي­‌تواند يادگيري­‌زدايي شود و از بين برود (شولتز، ص 307).



 


 


انسان شناسي سايکولوژيست ها (8): آلپورت






گوردون آلپورت



آلپورت شخصيت را  سازمان­دهي پوياي نظام­‌هاي رواني فيزيولوژيکي درون فرد مي­‌دانست که رفتار و افکار شاخص را تعيين مي­‌کند. به نظر وي شخصيت همواره تغيير و رشد مي­‌کند و به صورت يک واحد، از کارکرد ذهن و بدن تشکيل مي­‌شود و ترکيبي از اين دو است (شولتز، ص 279).



آلپورت اعتقاد داشت هم وراثت و هم محيط بر شخصيت تأثير دارند. پيشينه ژنتيکي انسان مسئول بخش عمده شخصيت است و هيکل و خلق‌وخو و هوش او را تأمين مي­‌کند. اين مواد خام بعداً توسط تجربه و يادگيري شکل مي­‌گيرند. آلپورت به بي­‌همتايي هر شخص اعتقاد داشت. اگرچه صفات مشترک حاکي از مقداري عموميت در رفتار است، صفات فردي يا گرايش‌­هاي شخصي ماهيت انسان را دقيق­‌تر توصيف مي­‌کند.



به نظر آلپورت هدف نهايي و ضروري زندگي آنگونه که فرويد تصور مي­‌کرد کاهش تنش نيست، بلکه افزايش تنش است که ما را به يافتن رويدادها و چالش­‌هاي جديد وامي­‌دارد. زماني که انسان يک چالش را برآورده مي­‌کند، براي يافتن ديگر برانگيخته مي­‌شود. آنچه براي انسان پاداش­­‌دهنده است، فرايند پيشرفت است نه يک پيشرفت خاص، تلاش براي هدف است نه رسيدن به آن. انسان همواره به هدف­هاي جديد نياز دارد تا او را پيش برانند و سطح بهينه تنش را در شخصيت حفظ کنند (شولتز، ص 291).





وي شش ملاک را براي شخصيت باليده و از نظر هيجاني سالم مطرح مي­‌کند. از نظر او بزرگسال باليده داراي ويژگي­‌هاي زير است:



گسترش حس خود به اشخاص و فعاليت­‌هاي فراتر از خود



رابطه گرم با ديگران و داراي صميميت، همدردي و شکيبايي



خودپذير و داراي امنيت هيجاني



داراي ادراکي واقع­‌بينانه، پرورش مهارت‌­هاي شخصي و خود را به نوعي کار متعهد ساختن



حس شوخ­‌طبعي و ابراز وجود و شناخت و بينش نسبت به خود


داراي فلسفه زندگي يکپارچه و هدايت زندگي به سوي هدف‌­هاي آينده




انسان شناسي سايکولوژيست ها (7): اريکسون






اريک اريکسون



اريکسون رشد شخصيت را به هشت مرحله رواني اجتماعي تقسيم کرد. چهار مرحله اول شبيه مرحله دهاني، مقعدي، آلتي و نهفتگي فرويد هستند. تفاوت مهم اين است که اريکسون بر همبستگي­ هاي رواني اجتماعي تأکيد داشت، در حالي که فرويد بر عوامل زيستي تأکيد مي­ کرد.



به نظر اريکسون فرايند رشد تحت کنترل اصل اپي­ژنتيک رسش قرار دارد. منظور وي اين بود که مراحل رشد به وسيله عوامل ارثي تعيين مي­ شوند. پيشوند «اپي» به معني «بستگي» است و رشد به عومل ژنتيکي بستگي دارد. عوامل اجتماعي و محيطي که با آنها مواجه مي­شويم، بر شيوه­هاي تحقق مراحل رشد تعيين شده ژنتيکي تأثير مي­گذارند. بنابراين، رشد شخصيت هم تحت تأثير عوامل زيستي و هم عوامل اجتماعي قرار دارد، يعني هم متغير شخصي و هم موقعيتي بر آن تأثير مي­گذارد.



به اعتقاد اريکسون رشد انسان شامل يک رشته تعارض است که بايد با آنها کنار بيايد. توان يا پتانسيل اين تعارض­ ها به صورت زمينه ­هاي ذاتي به هنگام تولد در ما وجود دارد و در مراحل رشد خاصي بارز مي­شوند، يعني زماني که محيط ما درخواست ­هاي به خصوصي از ما مي ­کند.  هر رويارويي يا مواجهه با محيط بحران ناميده مي­ شود. اين بحران در طول زمان تغيير مي­کند و انسان را مم مي­دارد مطابق با درخواست ­هاي جديد هر مرحله در چرخه زندگي، انرژي غريزي خود را تنظيم مجدد کند (شولتز، ص 243).



اريکسون معتقد بود شخصيت بيشتر تحت تأثير يادگيري و تجربه قرار دارد تا وراثت. تجربه­ هاي رواني اجتماعي و نه نيروهاي زيستي غريزي عوامل تعيين کننده مهمتر رشد شخصيت هستند. هدف نهايي و درجه اول انسان پرورش دادن من مثبتي است که تمام نيرومندي­ هاي بنيادي را دربرمي­ گيرد (شولتز، ص 254).



به نظر اريکسون هر يک از هشت مرحله رشد رواني اجتماعي، فرصتي را براي پرورش نيرومندي­ هاي بنيادي فراهم مي­ کند. به اعتقاد او اين نيرومندي­ها يا مزيت­ ها زماني پيدا مي­ شوند که بحران هر مرحله به طور مناسب حل شده باشد. نيرومندي ­هاي بنيادي لازم و موم يکديگرند، زيرا تا وقتي که نيرومندي در مرحله قبلي محرز نشده باشد، نيرومندي جديدي نمي­تواند پرورش يابد (شولتز، ص 244).





انسان شناسي سايکولوژيست ها (6): موري






هنري موري



به نظر موري هدف انسان حالت بدون تنش نيست، بلکه يي است که از کاهش دادن تنش به دست مي­ آيد.



وي معتقد بود شخصيت به وسيله نيازهاي انسان، محيط، رويدادهاي زمان حال و آرزوهاي او براي آينده تعيين مي­ شود. به اعتقاد او بدون پذيرش تأثير نيروهاي فيزيولوژيکي و محرک­هاي موجود در محيط­هاي فيزيکي، اجتماعي و فرهنگي نمي­ توانيم شخصيت انسان را درک کنيم.



مورد اعتقاد داشت رشد جزء طبيعي ماهيت انسان است و مي­ توان از طريق توانايي ­هاي عقلاني و خلاق تغيير کرد و جامعه خود را نيز دوباره شکل داد.





 انسان شناسي سايکولوژيست ها (5): فروم






اريک فروم



فروم معتقد بود انسان گرايشي فطري به رشد و نمو و تحقق بخشيدن به توانش را دارد. اين تکليف اصلي انسان و هدف نهايي و ضروري او در زندگي است. ناتواني در تبديل شدن به آنچه توان شدنش را دارد، ناتواني در دستيابي به گرايش خلاق، موجب ناخشنودي و بيماري رواني مي­ شود. به اعتقاد وي داشتن هويت به عنوان فردي بي­ همتا و يگانه، نياز بنيادي انسان است. وي انسان به صورت ذاتي خوب يا بد تلقي نمي­ کرد، بلکه معتقد بود اگر در تحقق بخشيدن توان خود شکست بخورد، مي­ تواند به فردي شرور تبديل شود.



به نظر فروم بشريت سرانجام به حالتي از توازن و يکپارچگي دست خواهد يافت، اما از ناکامي ­هاي امروز در رسيدن به آن غمگين بود. او يک جامعه آرماني را معرفي که و آن را سوسياليسم اشتراکي انسان­ گرا ناميد و آن را به صورت جامعه­ اي توصيف کرد که در آن عشق، برادري و اتحاد ويژگي تمام روابط انسان است. گرايش خلاق غالب خواهد شد و احساس ­هاي تنهايي، بي­ معنايي و بيگانگي از بين خواهند رفت (شولتز، ص 205).








انسان شناسي سايکولوژيست ها (4): هورناي






کارن هورناي



هورناي معتقد است هدف نهايي و ضروري در زندگي خودشکوفايي است و هر فردي داراي اين توان فطري است.  توانائي­ ها و استعداهاي دروني ما به صورت اجتناب­ ناپذير و طبيعي شکوفا مي­ شوند، مثل ميوه بلوط که از درخت بلوط مي ­رويد. تنها چيزي که مي­ تواند رشد ما را مسدود کند، جلوگيري از نياز ما به امنيت در کودکي است (شولتز، ص 183).



به اعتقاد هورناي جستجو براي خود، عذاب­آورترين کار است (شولتز، ص 178).





انسان شناسي سايکولوژيست ها (3): آدلر






آلفرد آدلر



آدلر معتقد بود احساس­ هاي حقارت، همواره به عنوان يک نيروي انگيزاننده در رفتار وجود دارند. به نظر وي انسان بودن يعني خود را حقير احساس کردن (آدلر، 1939). چون اين حالت در همگي ما مشترک است، نشانه ضعف يا نابهنجاري نيست. به اعتقاد وي احساس ­هاي حقارت منبع همه تلاش­ هاي انسان هستند. پيشرفت، رشد و ترقي فرد در نتيجه جبران است، يعني ناشي از تلاش­ هاي ما براي غلبه کردن بر حقارت­ هاي واقعي يا تخيلي­ مان.



آدلر تلاش براي برتري را واقعيت اساسي زندگي دانست. به اعتقاد وي برتري، هدف نهايي است که در جهت آن تلاش مي­ کنيم. منظور وي از اين مفهوم تلاش براي کمال بود نه گرايش خودپسندانه يا سلطه جويانه. وي معتقد بود ما در جهت کامل کردن خودمان براي برتري تلاش مي­کنيم (شولتز، ص 141).



به اعتقاد آدلر هدف ­هايي که برايشان مي­ کوشيم، استعدادها يا توانش­ها هستند نه واقعيت­ ها. به عبارت ديگر ما براي آرمان­هايي تلاش مي­ کنيم که به صورت ذهني در ما وجود دارند. آدر باور داشت که هدف­هاي ما آرمان ­هايي خيالي هستند که نمي­ توانند در براب رواقعيت آزمايش شوند. اعتقاد به وجود زندگي پس از مرگ بر پايه واقعيت عيني قرار ندارد، امام براي شخصي که به اين نظر معتقد باشد، واقعي است. آدر اين مفهوم را با عنوان غايت­ نگري خيالي بيان کرد. يعني اين نعقيده که وقتي ما در جهت حالت کامل هستي يا وجود تلاش مي­ کنيم، انديشه­ هاي خيالي رفتار ما را هدايت مي­ کنند. ما زندگي خود را به وسيله بسياري از اين خيال­ ها هدايت مي­ کنيم، اما فراگيرترين آنها آرمان خيال است. او معتقد بود بهترين بيان اين آرمان که انسان­ها تاکنون آن را به وجود آورده­اند، مفهوم خدا است (شولتز، ص142).








Fictional finalism







انسان شناسي سايکولوژيست ها (2): يونگ






کارل يونگ



يونگ نسبت به انسان نگاه جبرگرايانه نداشت و معتقد بود شخصيت ممکن است تا اندازه­اي به وسيله تجربيات کودکي و توسط کهن­ الگوها (ديرين گونه ها) تعيين شود. وي هدف نهايي و لازم زندگي را تحقق بخشيدن به خود مي ­دانست.



تجربه ­هاي باستاني موجود در ناهشيار جمعي به وسيله موضوعات يا الگوهاي تکراري آشکار مي­ شوند که يونگ آنها را کهن الگو يا صورت­ هاي ازلي ناميد. کهن­ الگوها با تکرار در زندگي نسل­هاي متوالي در روان ما تثبيت شده­ اند و در رؤياها و خيال­ پردازي­هاي ما آشکار مي­ شوند. وي کهن­ الگوهاي اصلي را پرسونا (نقاب)، آنيما (زن)، آنيموس (مرد)، سايه (غرايز) و خود مي­داند. از نظر وي قدرتمندترين کهن­ الگو سايه است که شامل غرايز بنيادي و ابتدايي مي­ شود. کهن­ الگوي من مسئول کنترل سايه (غرايز) است تا خلاقيت و نشاط را به اندازه کافي داشته باشيم. کهن­ الگوي خود وحدت،  يکپارچگي و هماهنگي کل شخصيت را نشان مي­­دهد. يونگ هدف نهايي زندگي را تلاش به سوي کامل شدن مي ­داند. کهن­ الگوي خود شامل کنار هم قرار گرفتن و توازن تمام قسمت­هاي شخصيت است. در کهن ­الگوي خود، فرايندهاي هشيار و ناهشيار همگون مي­ شوند به طوري که خود يعني کانون شخصيت، از من به نقطه ­اي از تعادل در نيمه راه بين نيروهاي متضاد هشيار و ناهشيار منتقل مي­شود (تثليث سايه، من و خود).



به نظر يونگ تا وقتي دستگاه­ هاي ديگر روان رشد نکرده باشند، کهن­ الگوي خود نمي­ توانند شروع به ظاهر شدن کند. اين حالت حدود ميان سالي اتفاق مي­ افتد که در نظريه يونگ دوره بسيار مهم انتقال است،  همانگونه که در زندگي خود او بود. شکوفا شدن خود مستم هدف­ها و برنامه­ هاي براي آينده و درک دقيق توانائي­ هاي شخص است.








انسان شناسي سايکولوژيست ها (12): ويکتور فرانکل


فرانكل تحت تأثير مباني فلسفه وجودي، اصالت را به وجود انسان داده و معتقد است ماهيت هر انساني به دست خودش ساخته مي‌شود. انسان همانند اشياي ديگر نيست كه هيچ اختياري از خود نداشته باشد، بلكه ويژگي‌ها و توانايي‌هايي دارد كه مي‌تواند جوهره وجودي خويش را با وجود تمام محدوديت‌هاي محيطي و موهبتي شكل دهد.


تصويري كه فرانكل از ماهيت انسان ارائه مي‌دهد تصويري است سه بعدي. او برخلاف روان‌شناسان ديگر كه وجود انسان را متشكل از دو بعد بدن و روان مي‌دانند، معتقد است انسان را بايد در سه بعد جسم، روان و روح مطالعه كرد. وي متأثر از فرهنگ پوزيتويستي عصر خود كه «روان» را بر اساس معيارهاي تجربي بررسي مي‌كنند، ابتدا انسان را به دو بخش جسماني و غير جسماني و سپس بخش جسماني را به دو بعد بدني (تني) و رواني تقسيم مي‌كند و بخش غير جسماني را «روح» مي‌نامد. از اين منظر، انسانيت انسان، حول محور هسته‌اي به نام «روح» بنا شده كه روكشي رواني ـ فيزيكي (رواني ـ تني) دارد (انسان در جستجوي معناي غايي، ترجمه احمد صبوري و عباس شميم، ص26)




پ.ن:


فرانکل قائل به فطرت و خلقت اوليه انسان نيست و با پذيرش وجودگرايي (اگزيستانسياليسم) دين را نفي نموده است. همچنين، وي با رد يکپارچه بودن وجود انسان، قائل به ماهيت سه گانه براي او است و آلوده به شرک انسان شناختي است (تثليث جسم، روان، روح).


 


تثليث فرانکل


انسان شناسي تثيليثي فرانکل (تلقي سه بخشي از انسان - ديني، جسمي، رواني)


 


تثليث فرانکل (تثليث انسان شناختي و سه پاره دانستن انسان)


تثليث فرانکل (تثليث انسان شناختي و سه پاره دانستن انسان)


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Carol کلید سازی ذاکری سایت تجهیزات پزشکی مجله اینترنتی حنانه webkaran قطعات گوشی های همراه نه انچه قلم است نه این است که قلم است دختران ماه ایمان (مذهبی ، درسی پایه دهم و بازدهم و کنکور) بیهامین